داستان کوتاه (مختص فصلنامه)
تقدیم به همه مادرانی که پروازشان در سکوت و تنهای بوده است.
چشمان نیمه باز خدیجه نظری
صدای نقسهایش شنیده می شد. تعداد ضربان قلبش را می توا نست حساب کند. هرچه قدمهای کوچکش را سریعتر بر می داشت، راه رفتنش کند تر به نظر می رسید. گوی پاهایش را محکم به زمین بسته اند و نمی گذارند او سریعتر به مقصد برسد. جعبه چوبی کوچکی که بر پشت داشت، شانه های ضعیفش را آزار می داد ولی او آن را با حس شیرین حمل می کرد. مانند کودک خردسالی که کیف مکتبش را برای رفتن به آن بر پشت دارد.
تمام وسا یل کارش در آن بود و او دانش آموز کوچک مکتب آوره گی و تنهایی بود، که هر روز آن کوچه پر پیچ وخم و طولانی پاین شهر را طی می کرد تا به محل کارش برسد. از آنروزی که وارد آن شهر شده بود، با در و دیوارهایش احساس عجیبی داشت. احساسیکه او را از آن آب و خاک و مردم جدا می ساخت.
محیطی پر از غربت و تنهایی که هر روز در گوشش زمزمه می کرد: تو مهاجری!
تو بیگانه ای ! تو یک افغانی هستی ! با آن که یک سال از ورودشان به آن شهر می گذشت، هیچ انس با آن نگرفته بود و هر روز بر غربت و آوره گی اش افزوده می شد.
هر صبح و غروب با دیوارهای فرسوده و خاکی کوچه درد دل می کرد. با خود می گفت:
- چرا در کشورم جنگ است؟
- کاش در شهر خودمان بودیم!
- یاد کفترهای سفیدش بخیر!
به سر کوچه رسید، مثل همیشه کنار دیوار مدرسه جعبه چوبی را پاین گذاشت. تکه روزنامه ای از داخل آن بیرون آورد روی زمین هموار کرد. به آرامی روی آن نشست. جعبه کوچک را مقابلش گذاشت. دو برش سیاه و یک قوطی رنگ را روی آن گذاشت و نگاهش را برای آمدن اولین مشتری در گلدان صبر کاشت. درب مدرسه باز شده بود، دانش آموزان از هر سو به طرف مدرسه می آمدند. درمیان آنها معلمان نیز دیده می شدند. کم کم رهگذران نیز از آنجا عبور می کردند تا به دنبال روزی آنروزشان بروند.
چشمان نگران مهاجر کوچک نیز همه گامها را تعقیب می کرد و منتظر بود که یکی از آنها روی جعبه او قرار بگیرد و کارش را شروع کند.
-خدایا شکر! با لبخندی رضایت بخش شروع به تمیز کردن کفشهای اولین مشتری کرد. وقتی کارش تمام شد، یک اسکناس پنجا تومانی را در دستش دید، نور امیدی در چشمانش برق زد.
- شاید امروز بتوانم هزار تومان را تهیه کنم ! چقدر خوب می شود!
در رویای شیرین کودکانه اش غرق بود که صدای زنگ مدرسه اورا به خود آورد. سپس صدای ناظم از پشت بلندگو شنیده شد که می گقت: بچه ها صف ها یتان را مرتب کنید. برنامه صبحگاهی را آغاز می کنیم. ناخودآگاه آهی سرد از سینه مهاجر کوچک بیرون آمد و با خود گقت: ای کاش من هم می توانستم به مکتب بروم و درس بخوانم. عیب ندارد، مادر که خوب شد، یک کار بهتر پیدا می کنم، نصف روز کار می کنم و نصف روز را به مکتب می روم. چه آرزوی شیرنی!
رفت و آمد مردم بیشتر شده بود و می رفتند که به کارهایشان برسند. گرمای خورشید از پشت برگهای رنگارنگ پایزی صورتش را نوازش می داد. او هم می رفت که هر لحظه گرمایش را بیشتر به مردم هدیه کند و نورش را به طور مساوی در شهر تقسیم کند. زمان مثل همیشه از هم جلوتر بود. می رفت تا حال را پشت سر گذاشته و به آینده برسد.
کفشهای چهار، پنج مشتری دگر را هم واکس زد. از کار صبحش راضی بود. هر اسکناس را که می گرفت، روی دگر پولهایش می گذاشت و هر لحظه امیدش زیادتر می شد.
با بیرون آمدن داش آموزان از مدرسه متوجه شد که ظهر شده است. باید خود را سریع به خانه میرساند و برای مادرش غذا تهیه می کرد. وسایلش را جمع کرد و جعبه چوبی را بر پشت خود گذاشت. مانند دانش آموز کوچکی که درسش تمام شده باشد و می رود تا نمره بیستش را به مادرش نشان بدهد، با شوقی زیاد به طرف خانه حرکت کرد. اوهم مردخانه بود و هم پرستار مهربان برای مادر بیمارش. تمام مسیر راه را می دوید، تا زودتر خانه برسد. نکند که مادرش احساس تنهایی کند و یا نگران آمدن او شود.
آرام درب را باز کرد. وسایلش را در گوشه ای از حیات قرار داد. دست و صورتش را شست و به طرف اتاق مادرش رفت. با دیدن چشمان پر از محبت مادر، دنیا در برابر دیده گانش روشن شد. تمام خستگی ها و نگرانی هایش را فراموش کرد.
کنار مادر زانو زد. سلام داد و حالش را جویا شد. بوسه ای بر دستان گرمش نهاد. مادر امروز شادابتر از همیشه به نظر می رسید. نگاهش روشن تر شده بود. لبخندی زیبا بر لب داشت. مهاجر کوچک زیر لب لبخندی کرد و آهسته با خود گفت:
- انشالله خوب می شوی. امشب حتماً داروهایت را می گیرم. دکتر گفته است: اگر چند مرتبه از این داروها مصرف کنی، حالت خوب می شود. آن روز کارهایش را با اشتیاق بیشتر انجام می داد. غذای ساده ای را که آماده کرده بود با مادرش خوردند. نمازش را به جا آورد. نگاهی هم به گلدان کنار پنجره انداخت. آن را هم سیر آب کرد. کارهایش که تمام شد، دوباره به کنار مادر برگشت.
- امروز کمی زوتر می روم . شاید مشتری بیشتری داشته باشم. آب جوشت را هم سر کرده ام و اینجا می گذارم.
-خوب مادر ! کاری نداری؟ خدا حافظ.....
وقتی به چهار چوب در رسید، بر گشت، دوباره نگاهی به مادر انداخت... چشمان مادر هم چیزی می خواستند بگوید! ولی نا گفته ماند....
مثل همیشه همان راه بود و همان کوچه و پایانش دیوار مدرسه، جعبه چوبی بود و رنگ سیاه، ولی دل کوچک و امید مهاجر کوچک لحظه شماری می کرد برای آمدن یک مشتری.
با گرفتن هر اسکناس پولهایش را می شمرد، کم کم به آرزویش نزدیکتر می شد. بعد از ظهر خوبی داشت و خوب توانسته بود کار کند. وقتی به آسمان نگاه کرد، خورشید رفته بود هوا هم داشت تاریک می شد. خودش را جمع و جور کرد و راه داروخانه را در پیش گرفت. وقتی به نزدیک داروخانه رسید، پولهایش را از جیبش بیرون آورد. کافی بود. نسخه را به همرای پولهایش تحویل داد. داروها را گرفت . در راه برگشن به خانه آنها را محکم در آغوش گرفته بود، گویا گنجی گرانبهای پیدا کرده است. تاریکی شب را نمی دید. برای اولین بار آن کوچه و دیوارهایش آشنا به نظر می رسید. هر چه به خانه نزدیکتر می شد پاهایش سست تر می شد. قلبش تندتر می زد. حسی غریب در و جودش راه پیدا کرده بود. بلاخره به خانه رسید. آرام وارد شد. جعبه را به گوشه ای پرتاب کرد. نگاهش به پنجره اتاق افتاد!
-چرا امشب مادر چراغ را روشن نکرده است؟
به سختی بندهای کفشش را باز کرد. با نگرانی پا در اتاق نهاد. دست روی کلید برق برد. روشنای لامپ همه جا را نمایان کرد.
سلام مادر! من آمدم! داروهایت را هم گرفتم....
اما آن شب مادرلبخند بر لبانش جاری نشد تا به فرزند کوچکش خوش آمد بگوید.
مادرخواب رقته ای؟ چرا دستانت سرد شده است؟ مادر! مادر!.......
جوابش تنها سکوت بود و سردی چشمان نیمه باز مادر که به در دوخته شده بود.......