نسل سرگردان  (مختص فصلنامه)

 

 نسل سرگردان

 

                                                                                     بسم الله رضایی

 

کشور آبایی ما افغانستان از جمله کشور های جهان است که تاریخ آن با جریانات تاریخی جهان گره خورده است. بدین معنی که افغانستان باداشتن موقعیت استراتژیک و کوهستانهای صعب العبور از همان ابتدای رقابت تمدن ها و چنگ زدن به حریم یکدیگر، میدان مبارزه آنها بوده و اثرات چشمگیری در شکل دهی تاریخ منطقه وجهان داشته است.

براساس واقعیت تلخ یادشده، امپراطوران و قدرت مداران بسیاری به انگیزۀ تأمین منافع خود، طمّاعان و وطن فروشانی را ازمیان مردم خود ما به دام زر و زیور گرفته و کشور را به میدان جنگ و خونریزی تبدیل نموده اند. چنانچه در سه دههء اخیر، این جنگ ها باعث آوار گی، خانه بدوشی و بدبختی میلیون ها انسان ساکن این سرزمین گردید.

اینکه چطور،  چگونه و چرا مفتضحان روزگارمهرهء بیگانگان قرار میگیرند و یا چرا اصلاً جنگ های داخلی در افغانستان دامن زده می شود، بحث سیاسی است که از دایرهء این نوشتار بیرون می باشد؛ ولی آنچه صاحب این قلم را در اینجا مجال نوشتن است،نه ریشه یابی دلایل وعوامل بروزجنگ ها؛ بلکه پیامد و نتیجهء طبیعی آنهایعنی فلاکت ها، بدبختی ها و فجایع انسانیی می باشد که توسط جنگ های مداوم داخلی رقم میخورد.

سه دهۀ متوالی جنگ وویرانی در کشور  صدها هزار انسان را به فضیح ترین و قبیح ترین شکل به خاک و خون کشید و صدها هزار دیگر را آواره و بی خانه و کاشانه ساخت. مطابق آمار کمیسیا ریای عالی سازمان ملل در امور مهاجرین در دههء 90 بیشتر از 6 میلیون افغانستانی مهاجر شده اند.([1]( بیشتر اینها در دو کشور همسایه ایران و پاکستان پناه آورده اند.

البته باید متذکر شد، پدیدهء مهاجرت ازسپیده دم تاریخ بشرهمواره همدم و قرین زندگی وسرنوشت آدمیان بوده است وجزءُ لاینفک زندگی وتاریخ بشربه شمارمی رود. ولی مهاجرت ها همیشه بخاطر یک سلسله عوامل و وقایع صورت می پذیرد  و بعضاً به انگیزۀ دستیابی به زندگی بهترورفاه بشترصورت می گیرد؛ مثلاً مهاجرت اکثر اروپاییان از مناطق روستایی به شهر قبل از انقلاب صنعتی بخاطر بهبود زندگی بود. گاهی نیز مهاجرت در نتیجه آفات طبیعی صورت می گیرد؛ مثلاً در اثر یک زلزله، طوفان،خشکسالی وغیره؛ ولی از همه بدتر و پلیدتر نوع اجباری مهاجرت توسط جنگ و خونریزی است که مهاجرت های ما افغانستانی ها از همین نوع است. ولی آنچه دراین نوشته برای ما مهم است ودرکانون توجه ماقراردارد پیامدهای مهاجرت می باشد.

 

افغانستان با در نظرداشت نفوس آن بیشترین مهاجر را در سه دهۀ قرن بیستم  به خود اختصاص داده است. 6 میلیون آواره فقط در دههء 1990 و صدها هزار قبل و بعد از آن، گواه روشنی برصحت این مدعاست. آمارسازمان بین المللی مهاجرت (آی او ام) که بیشتر با مهاجرت  مردمان کشورهای جهان سوم به کشورهای جهان اول سروکار دارد، بیانگر مهاجرت وسیع مردم ما از کشور های دوم (ممالک همسایه وجهان سومی ) به کشورهای سوم (ممالک اروپایی و غربی ) می باشد. مهاجرانی که هنوز در کشور های همجوار افغانستان هستند، با سخت ترین وضعیت زند گی ومعیشت روبرومی باشند. یکی ازمعضلات اساسی  که منزلت انسانی آنها را زیر سوال می برد همانا تحقیرشدن است.  عموماً  در عرصه های کار، گشت و گذار و تحصیل نیز مشکلات فراوانی دارند و بالاخره سرگردانی آنها همچنان ادامه دارد.

 گذشته از مشکلات مردم ما در کشور های همسایه، چالش بس عمده و مهمی را که نسل سرگردان ما  فعلاً در کشورهای غربی و یا اروپایی باآن روبرو هستند،  مشکلات فرهنگی و زبانی می باشد.هر چند در کشورهای اروپایی  ویا عموماً در غرب  مشکلات اقتصادی مردم با مرور زمان  تا حدودی برطرف می گردد؛ ولی مشکلی که با گذشت زمان، بیشتر و شدید تر می گردد، مشکل فرهنگی و زبانی است.  اقلیت بودن درجامعه میزبان،  خود سبب می گردد تا فرهنگ، عنعنات وآیدئولوژی حاکم در جامعه میزبان  بر فرهنگ ، دین و زبان جامعۀ مهمان تاًثیرات چشمگیری داشته باشد. این تاثیرات درطبقۀ جوان بیشتر و سریعتر رخنه می کند و جامعه ما در غرب تقریبا یک جامعه متشکل از نسل سرگردان و طبقهً جوان می باشد. آنچه این مسأله را از اهمیت ویژه برخوردار می سازد حساسیت دوران جوانی می باشد.

 دوران جوانی از پربارترین و پرثمره ترین دوران زندگی انسان ها محسوب می شود و در حقیقت در همین دوران است که نسل جوان در جستجوی معنای زندگی و یا همان هویت خویش برمی آیند. این جستجو یا جامۀ حقیقت می پوشدوجوان جستجوگر، هویت خودرامی یابد و یا هم به بحران هویت منجرمی شود.

 البته باید متذکر شد که هویت رابطهء متقابلی است که متضمن یکی بودن با خویشتن و در عین حال به نوعی سهیم شدن با زندگی دیگران است. هدف از زندگی با دیگران همانا سهم گیری در جامعه و زندگی اجتماعی می با شد. چالش های که زمینهء نفوذ پدیدهء بحران هویت در فرهنگ، تفکر و باورهای نسل جوان را فراهم می سازد همانا شناخت اندک از زبان و فرهنگ خویش، فرهنگ پذیری ازبیگانگان، عدم دیالوگ در خانواده و رویگردانی از تاریخ و داشته های خویشتن می باشد. چنانچه به گفته ی معروف: مادامی که ما از تاریخ خود شناخت دقیق، درست و آگاهانه نداشته با شیم و نتوانیم بر رخداد ها روشنگری بایسته نمائیم، دیگران با توجه به منافع و مطامع خود هر آنچه که بخواهند به خورد ما می دهند و ما را به کژراهه خواهند کشید. نمونه های بارز اینگونه رویگردانی و کژروی  را در اکثر جوانان در غرب سراغ داریم؛ مثلاً شماری از جوانان با معرفی شان منحیث یک افغانستانی غرق خجالت گشته و ترجیح میدهند خود شان را از کشوری دیگر معرفی نمایند و حتی بعضی ها نام اصیل شان را به یک نام خارجی تغیر میدهند. البته عوامل دیگری  نیز به بحران هویت درجامعۀ جوان مهاجر دامن زده است و می زند. مسایل نظیر گسست فرهنگی، فردگرایی افراطی، سکولاریسم، تضاد نسل ها، تغیرات پرشتاب زندگی، خلأ آرمانی، فقدان عامل دین و مذهب و محرومیت ها و تحقیرهای بیگانگان، هر یک در جای خود اثرات تعین کننده بر سرگردانی نسل جوان داشته و روند آن را شتاب بخشیده است، که فرصت پرداختن به همهء آنها نیست و فقط برای وضوح موضوع به نام گیری آنها در اینجا اکتفا می کنیم.

 آنچه را تا حال گفته آمدیم سئوالی را خلق می کند که چاره و راهکار چیست؟ چگونه میتوان به این سرگردانی خاتمه دهیم؟

 غالباً راهکار های اساسی متکی بر شناخت دقیق مسأله بوده و رابطهء منطقی با آن دارد. و در این مورد نیز همین قاعده صادق است.مسلماً برای نسل سوخته و سرگردان ما چالش های که موجب سرگردانی و بحران هویت گردیده اند باید از سرراه برداشته شوند. آنچه تاریخ و گذشته ها به ما روا داشته را نمی توان تغیر داد؛ ولی چالش های موجود با شناخت ساختار روانی وواقعیت های عینی جامعه، قابل زدودن است.

تقویت زمینه های تبادل فکری و هم اندیشی بین این نسل به منظور درک مشکلات درونی آنان، فضای همدردی و درک سالم از دردهای مشترک، سرنوشت مشترک و تاریخ مشترک بین آنان فراهم ساخته و در نتیجه آنها را به خود شناسی وا می دارد. خودشناسی اولین مرحله در زدودن بحران هویت قلمداد می شود.

توسعه مناسبات میان والدین و فرزندان از حیث عاطفی، روحی و کلامی به منظور جلب اعتماد و گرایش به الگوپذیری، از جمله راهکار های دیگر می باشد. مهمتر از همه درک این واقعیت که اکثر این نسل سرگردان جوان اند و جوانان تمایل دارند که اقعیتهای زندگی را خود تجربه کنند و شخصاً به داوری برسند.آنها آزادی اندیشه را توأم با آزادی عمل مسئولانه میخواهند که این امر در چهار چوپ گردهمایی های فرهنگی در کانون های اجتماعی و حضور در فعالیت های فرهنگی ـ اجتماعی تحقق می یابد. در حقیقت گردهمایی های فرهنگی و اجتماعی است که بستر آگاهی و اندیشه را فراهم می سازد. نقد و نظر، گفتگو، و ابراز باورهای فکری در کانون های متذکره  باعث آگاهی ای می گردد که بر اساس  شناخت از تاریخ، ناهنجاریها، مشکلات جامعه و مردم شکل میگیرد. این آگاهی مبنا و اساس رهایی از بحران هویت و سرگردانی نسل امروزراتشکیل می دهد و برقی در اندیشهً جامعه ایجاد میکند. از طرف دیگر پاسکال می گوید:  کلید انسان در مسیر تکامل انسانیت، خودآگاهیست نه تمدن و پیشرفت.(2) بدون شک تمدن معلول و آگاهی علت است.  نکته یادشده به این خاطرمهم تلقی میگردد که از اذهان کسانی که بر این باورند که در اروپا آمده ایم و اینجا نیاز به تکاپو و تلاش در خودباوری و خودآگاهی نیست چون علم و تکنولوجی در اوج ترقیست و مردمان اینجا متمدن اند؛ این عقیده را با در نظر داشت اینکه انسان تمدن ساز است نه تمدن انسان ساز،  بزداییم.  نگاه گذرا به سیر تاریخ بلوغ و رشد اندیشه، نشان می دهد که اکثر اندیشمندان و قلم به دستان از متن مجامع و کانون های فرهنگی ـ اجتماعی سر کشیده اند و انقلاب فکری در عالم بشریت ایجاد نموده اند. لذا ترویج فرهنگ مشارکت در مجامع و گردهمایی های فرهنگی نه تنها در غنامندی شخصیت فکری  مشارکین رول حیاتی دارد؛ بلکه چراغ هایی را می افروزد که باعث زدودن تاریکی های زمان و مکان  نیز می شود.  و هر جامعه و مردمی که از فرهنگ و قلم دور ماند، از دفتر زمانه نیز حذف میگردد چنانچه شاعر می گوید:

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم       هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

 پس مهاجرت های گسترده که الزاماً ارمغان جنگ و بدبختی در کشورمی باشد، برای نسل سرگردان نه تنها باعث دوری از خانه و کاشانۀ مادری گردیده بلکه رسالت بس بزرگی را در راستای ترویج، محافظت، و تعدیل فرهنگ و زبان نیزبردوش این نسل سرگردان قرارداده است. لذا ایجاد بسترهای فرهنگی ـ اجتماعی مصدر رشد و ارتقای فکری نسل جوان گردیده و همزمان باعث شکوفایی گلهای باغستان اندیشه وفکر میگردد



[1][1] اقتباس از سایت انترنتی کمیسیاریای عالی سازمان ملل در امور پناهندگان  www.unhcr.org/publ/publ/400663064.pdf   

24بازدید:  /06/2007

مادر - معصومه نظری

آنگاه که تمام عالم را گشتم و فراتر از آن به عرش نظر دوختم تا شاید کلمه ای همطراز کلمه "مادر" بیابم، هیچ نامی زیباتر از این نام نیافتم و هیچ کلمه ای بهتر از این کلمه‌‌ء همیشه جاوید ندیدم. و اینچنین شد که این کلمه همیشه ورد زبانم ماند و بر لوح قلبم حک شد.

مادر من! شرمسار حرمت نام تو هستم که در این مدت کم بودنم وسعت و ژرفای نامت را نتوانسته ام آنچنان که باید، درک کنم. و آن احساس بهشتی ای که از وجود تو دم می گیرد را فقط توانسته ام ذره ای از چشمان مقدست تجربه کنم. و می دانم ای مادر من! که نامت روی تمام گلبرگهای گل مریم حک شده، و در مجرای ساقه های سبز میخک که بر دیوارهای باغ وجود انسان پیچیده اند، جریان دارد. و تو نیز بدان که لبخند تو غرور قلبم و نام تو سکوت لحظه هایم و نگاه تو امید من است، پس هیچ وقت آنها را از من دریغ مکن.

مادر من! تو تک ستاره آسمانهای بی ستاره ای هستی که مثل آفتاب تمام عالم را نور و گرما می بخشد. و مثل گلی هستی از بهشت خداوند که زیبایی فردوس برین را در این دنیا به تصویر می کشد. و از وجود پاک توست که انسانیت جاری می شود. و تو را با تمام بزرگواری ات می پرستم و قسم می خورم که نامت را همچون طلسمی تا ابد به گردن آویزان داشته باشم. تو ای بیکرانه حماسه عشق و استقامت! دریای وجودت در رگ رگ من جاریست، و به ذره ذره هستی ام جان می بخشد و هر ثانیه قلبم را به تپش وا می دارد.

پروردگارا! از تو می خواهیم که هیچ آسمانی را بی ستاره مکن و هیچ خانه ای را بی مادر، که این نام مروارید یست بی مانند، نهفته در همه قلبهایی که در وادی عشق می تپند.

مادر خوبم! روزت مبارک باد

داستان کوتاه (مختص فصلنامه)

تقدیم به همه مادرانی که پروازشان در سکوت و تنهای بوده است.

 

چشمان نیمه باز                                                            خدیجه نظری

                                                                                                                 

صدای نقسهایش شنیده می شد. تعداد ضربان قلبش را می توا نست حساب کند. هرچه قدمهای کوچکش را سریعتر بر می داشت، راه رفتنش کند تر به نظر می رسید. گوی پاهایش را محکم به زمین بسته اند و نمی گذارند او سریعتر به مقصد برسد. جعبه چوبی کوچکی که بر پشت داشت، شانه های ضعیفش را آزار می داد ولی او آن را با حس شیرین حمل می کرد. مانند کودک خردسالی که کیف مکتبش را برای رفتن به آن بر پشت دارد.

تمام وسا یل کارش در آن بود و او دانش آموز کوچک مکتب آوره گی و تنهایی بود، که هر روز آن کوچه پر پیچ وخم و طولانی پاین شهر را طی می کرد تا به محل کارش برسد. از آنروزی که وارد آن شهر شده بود، با در و دیوارهایش احساس عجیبی داشت.  احساسیکه او را از آن آب و خاک و مردم جدا می ساخت.

محیطی پر از غربت و تنهایی که هر روز در گوشش زمزمه می کرد: تو مهاجری!

تو بیگانه ای ! تو یک افغانی هستی ! با آن که یک سال از ورودشان به آن شهر می گذشت، هیچ انس با آن نگرفته بود و هر روز بر غربت و آوره گی اش افزوده می شد.

هر صبح و غروب با دیوارهای فرسوده  و خاکی کوچه درد دل می کرد. با خود می گفت:

- چرا در کشورم جنگ است؟

- کاش در شهر خودمان بودیم!

- یاد کفترهای سفیدش بخیر!

به سر کوچه رسید، مثل همیشه کنار دیوار مدرسه جعبه چوبی را پاین گذاشت. تکه روزنامه ای از داخل آن بیرون آورد روی زمین هموار کرد. به آرامی روی آن نشست. جعبه کوچک را مقابلش گذاشت. دو برش سیاه و یک  قوطی رنگ را روی آن گذاشت و نگاهش را برای آمدن اولین مشتری در گلدان صبر کاشت. درب مدرسه باز شده  بود، دانش آموزان از هر سو به طرف مدرسه می آمدند. درمیان آنها معلمان نیز دیده می شدند. کم کم رهگذران نیز از آنجا عبور می کردند تا به دنبال روزی آنروزشان بروند.

چشمان نگران مهاجر کوچک نیز همه گامها را تعقیب می کرد و منتظر بود که یکی از آنها روی جعبه او قرار بگیرد و کارش را شروع کند.  

-خدایا شکر! با لبخندی رضایت بخش شروع به تمیز کردن کفشهای اولین مشتری کرد. وقتی کارش تمام شد، یک اسکناس پنجا تومانی را در دستش دید، نور امیدی در چشمانش برق زد.

- شاید امروز بتوانم هزار تومان را تهیه کنم ! چقدر خوب می شود!

در رویای شیرین  کودکانه اش غرق بود که صدای زنگ مدرسه اورا به خود آورد. سپس صدای ناظم از پشت بلندگو شنیده شد که می گقت: بچه ها صف ها یتان را مرتب کنید. برنامه صبحگاهی را آغاز می کنیم. ناخودآگاه آهی سرد از سینه مهاجر کوچک بیرون آمد و با خود گقت: ای کاش من هم می توانستم به مکتب بروم و درس بخوانم. عیب ندارد، مادر که خوب شد، یک کار بهتر پیدا می کنم، نصف روز کار می کنم و نصف روز را به مکتب می روم. چه آرزوی شیرنی!

رفت و آمد مردم بیشتر شده بود و می رفتند که به کارهایشان برسند. گرمای خورشید از پشت برگهای  رنگارنگ پایزی صورتش را نوازش می داد. او هم می رفت که هر لحظه گرمایش را بیشتر به مردم هدیه کند و نورش را به طور مساوی در شهر تقسیم کند. زمان مثل همیشه از هم جلوتر بود. می رفت تا حال را پشت سر گذاشته و به آینده برسد.

کفشهای چهار، پنج مشتری دگر را هم واکس زد. از کار صبحش راضی بود. هر اسکناس را که می گرفت، روی دگر پولهایش می گذاشت و هر لحظه امیدش زیادتر می شد.

با بیرون آمدن داش آموزان از مدرسه متوجه شد که ظهر شده است. باید خود را سریع به خانه میرساند و برای مادرش غذا تهیه می کرد. وسایلش را جمع کرد و جعبه چوبی را بر پشت خود گذاشت. مانند دانش آموز کوچکی که درسش تمام شده باشد و می رود تا نمره بیستش را به مادرش نشان بدهد، با شوقی زیاد به طرف خانه حرکت کرد. اوهم مردخانه بود و هم پرستار مهربان برای مادر بیمارش. تمام مسیر راه را می دوید، تا زودتر خانه برسد. نکند که مادرش احساس تنهایی کند و یا نگران آمدن او شود.  

آرام درب را باز کرد. وسایلش را در گوشه ای از حیات قرار داد. دست و صورتش را شست و به طرف اتاق مادرش رفت. با دیدن چشمان پر از محبت مادر، دنیا در برابر دیده گانش روشن شد. تمام خستگی ها و نگرانی هایش را فراموش کرد.

کنار مادر زانو زد. سلام داد و حالش را جویا شد. بوسه ای بر دستان گرمش نهاد. مادر امروز شادابتر از همیشه به نظر می رسید. نگاهش روشن تر شده  بود. لبخندی زیبا بر لب داشت. مهاجر کوچک زیر لب لبخندی کرد و آهسته با خود گفت:

- انشالله خوب می شوی.  امشب حتماً داروهایت را می گیرم. دکتر گفته است: اگر چند مرتبه از این داروها مصرف کنی، حالت خوب می شود. آن روز کارهایش را با اشتیاق بیشتر انجام می داد. غذای ساده ای را که آماده کرده بود با مادرش خوردند. نمازش را به جا آورد. نگاهی هم به گلدان کنار پنجره انداخت. آن را هم سیر آب کرد. کارهایش که تمام شد، دوباره به کنار مادر برگشت.

- امروز کمی زوتر می روم . شاید مشتری بیشتری داشته باشم. آب جوشت را هم سر کرده ام و اینجا می گذارم.

-خوب مادر ! کاری نداری؟ خدا حافظ.....

وقتی به چهار چوب در رسید، بر گشت، دوباره نگاهی به مادر انداخت... چشمان مادر هم چیزی می خواستند بگوید! ولی نا گفته ماند....

مثل همیشه همان راه بود و همان کوچه و پایانش دیوار مدرسه،  جعبه چوبی بود و رنگ سیاه، ولی دل کوچک و امید مهاجر کوچک لحظه شماری می کرد برای آمدن یک مشتری.

با گرفتن هر اسکناس پولهایش را می شمرد، کم کم به آرزویش نزدیکتر می شد. بعد از ظهر خوبی داشت و خوب توانسته بود کار کند. وقتی به آسمان نگاه کرد، خورشید رفته بود هوا هم داشت تاریک می شد. خودش را جمع و جور کرد و راه داروخانه را در پیش گرفت. وقتی به نزدیک داروخانه رسید، پولهایش را از جیبش بیرون آورد. کافی بود. نسخه را به همرای پولهایش تحویل داد. داروها را گرفت . در راه برگشن به خانه آنها را محکم  در آغوش گرفته بود، گویا گنجی گرانبهای پیدا کرده است. تاریکی شب را نمی دید. برای اولین بار آن کوچه و دیوارهایش آشنا به نظر می رسید. هر چه به خانه نزدیکتر می شد پاهایش سست تر می شد. قلبش تندتر می زد. حسی غریب در و جودش راه پیدا کرده بود. بلاخره به خانه رسید. آرام وارد شد. جعبه را به گوشه ای پرتاب کرد. نگاهش به پنجره اتاق افتاد!

-چرا امشب مادر چراغ را روشن نکرده است؟

به سختی بندهای کفشش را باز کرد. با نگرانی پا در اتاق نهاد. دست روی کلید برق برد. روشنای لامپ همه جا را نمایان کرد.

سلام مادر! من آمدم! داروهایت را هم گرفتم....

                                                      اما آن شب مادرلبخند  بر لبانش جاری نشد تا به فرزند کوچکش خوش آمد بگوید.

                                                     مادرخواب رقته ای؟ چرا دستانت سرد شده است؟ مادر! مادر!.......

                                                                   جوابش تنها سکوت بود و سردی چشمان نیمه باز مادر که به در دوخته شده بود.......

 

کبوترگمشده ی زندگی من

                                                                                     فرزانه نظری

                                                                                 

کبوتر گمگشته ی قصه ی من کنار ساحل بی تابی نشسته بود و به آرامی با خود زمزمه  می کرد. ناگهان هوای ساحل در دلش غوغایی به پا کرد. صدای امواج او را به سمت خود می خواند . نسیم بهاری  به او پیام آزادی می داد. آزادی ، رهایی و پرواز!

پاهایش از شدت سرور می لرزید. چه شامگاه غریبی بود ولی او احساس غریبی نمی کرد.گویا سالهاست که این ساحل و امواج را می شناسد.خوب گوش کرد آری او را صدا می زدند. به او نوید آزادی می دادند. آزادی ، رهایی ، پرواز ، پرواز به سوی بهترین ها و به دیار عاشقان! خیلی وقت بود که دلش هوای پرواز میکرد. ولی رمقی برای پرواز کردن نداشت . خیلی وقت بود که بالهایش از پرواز کردن مانده بودند.احساس عجیبی داشت گویا همه چیز دست به دست هم داده بودند تا دوباره عزم پرواز را در او زنده کنند.

ناگهان به خود تکانی داد .بالهایش را باز و بسته کرد.پریدن را با خود تمرین می کرد.حتی می خواست به من بفهماند که هنوز توان پرگشودن را دارد و زندگی در قفس هنوز عزم پرواز را از او نگرفته است. شادمانی و بیقراری اش را می دیدم ؛ ولی نمی دانستم باید شاد باشم یا غمگین.

ناخوداگاه خنده بر لبانم جاری شد. خوشحال بودم که هنوز جوان و پرتلاش است وهنوز پرواز را فراموش نکرده است. اندکی به خود آمدم و گفتم : به تو هم می گویند دوست! او سالهاست به تو ترانه ی زندگی آموخته.به تو قدرت پرواز در مسیر زندگی داده  ولی تو در برابر چه کردی؟ آزادی را از او گرفتی.

سری تکان دادم و به خود گفتم : تو که هستی که این چنین قضاوت می کنی؟ می دانی برای من تصوراینکه لحظه ای او را نبینم چقدر سخت و طاقت فرساست؟ نه چه می گویم محال است محال!

در جواب شنیدم که صدایی در وجودم می گفت: انسان تا چه حد می تواند مغرور باشد ! تو فقط به خود می اندیشی و بس.آیا به او هم فکر کرده ای که سالهاست همانند دلقکان تو را میخنداند و حرف دلش را بر زبان نمی آورد؟ هیچ می دانی که حق زندگی را از او گرفته ای؟ حق آزادی ، رهایی و پرواز. در این حیرانم که چطور خود را دوست خطاب می کنی! در جواب به او گفتم : تو حق نداری درباره ی من اینطور قضاوت کنی. تو اشتباه می کنی. ما هر دو همدیگر را دوست داریم و این دوستی ابدی است.او همیشه آزاد بوده و هست واین دوستی ماست که ما را به هم پیوند داده است. تو کیستی که مرا اینطور به محکمه می کشانی.دوستی در کدامین محکمه جرم محسوب می شود.با خود کلنجار میرفتم بدون آنکه بدانم دردم چیست تا اینکه نگاهی به او انداختم. نگاهی به صورت معصومش.

در وصفش چه بگویم واز کجا شروع کنم ؟ از چهره ی زیبایش گویم یا قامت رسایش. از چشمان مهربانش گویم یا دستان پر چینش.از صدای روح افزایش گویم یا سخنان دلنشینش. هر چه گویم کم گفته ام.اوزیبا بود و آسمانی.

بدون آنکه لحظه ای بیندیشم ، عجولانه قفس دلم را باز کردم به او گفتم : برو تو آزادی! ولی او مات و متحیر ایستاده بود. باور نمی کرد. شاید با خود فکر می کرد چطور به این راحتی از او گذشتم. آهسته آهسته به سراغم آمد. برای اولین بار بود که می دیدم چنین اشک می ریخت. می گفت : به همین راحتی مرا رها می کنی؟ من به تو این حق را نمی دهم. سالهاست مرا در این قفس جای داده ای . توان پرواز را از من گرفته ای. حال با این کارت می خواهی بقول خودت در دوستی سنگ تمام بگذاری !

نمی دانستم چه باید بگویم . تعجب کردم .تا بحال او را چنین زار و پریشان ندیده بودم. برایم همیشه مظهر مهر ، محبت ، شادی و سرور بود. از شدت خشم و غضب چنان چهره ا ش دگرگون شده بود که شرم داشتم به او نگاه کنم. ولی بین خودمان باشد با آن چهره هم زیبا بود. برای لحظاتی سکوت بین ما  حاکم شد. صدای امواج  دریا ، نسیم بهاری وآوای مرغان دریایی هیچکدام به زیبایی سکوتی که بین ما حکمفرما بود ، برایم زیبا و دلنشین نبود.

خنده ای کرد و گفت: ترسیدی؟ گفتم: نه چرا بترسم. گفت: من بی وفا نیستم. این را همیشه خوب به گوشت بسپار! بعد از سالها اسارت ،حال من به تو و نگاهت عادت کرده ام. این نگاه توست که برایم از هر آزادی یی حیاتی تر و با ارزش تر است.

نفس عمیقی کشیدم. نمی دانید چقدر احساس آرامش می کردم. گویا باری سنگین ازشانه هایم برداشته شده بود. باری که سالها بر روی دوشم سنگینی می کرد. سنگینی این بار ، فاصله ی عمیقی بین من و وجدانم ایجاب کرده بود. حال که دلم آرام گرفته بود که او از من کینه ای بر دل ندارد ، بدون هیچ درنگی رهایش کردم .به او فرصت پرواز دادم. روانه ی سفرش کردم. همانند مادری که قبل از سفر فرزندش را سفارش های بسیار می کند ، سفارشش کردم. برایش آیت الکرسی خواندم.از او خواستم که به دوستی مان قسم ، حافظ خود باشد و مرا هیچگاه از یاد نبرد.

می دانید در برابر از من چه خواست ؟ از من خواست که با او پرواز کنم. پروازآرزوی دیرینه ام بود ؛ ولی من قدرت پرواز کردن نداشتم. بهانه گرفتم و گفتم : باشد برای فرصت بعدی . ولی خوب می دانستم من هیچگاه پرواز کردن را نخواهم آموخت.

کبوتر زیبای زندگی من شروع کرد به پرواز کردن. هرلحظه دور و دورتر می شد. آنقدر دور که چشمانم نتوانستند دیگر او را بیابند.

روزها سپری می شد. همچنان آرام وصبور کنار ساحل می نشستم و  خاطراتی را که با گمشده ام داشتم مرور می کردم . خدایا چه لحظات سختیست لحظات انتظار! اگر بدانیدچه کشیدم فقط خدا می داند و بس !

او نیامد. تابحال هم نیامده است. شاید دیگر هیچگاه نیاید ؛ ولی دلم روشن است که او بی وفا نبوده و نیست. شاید اسیر دام دیگری شده باشد. شاید هم زبانم لال در اوج خوبی هایش ویا در تلاطم امواج مهربانی هایش غرق شده باشد. هر جا هست دلش شاد و روحش آزاد باد !

 

نابرابری طبقاتی

 

نگاهی به وضعیت اجتماعی جامعۀ استرالیا ) )

                                                                                               حمزه حیدری

تکنولوژی های جدید وبخصوص اینترنت جهان را کوچک کرده است. حالا ما چیزی بنام دهکده جهانی داریم. مردم جهان بیشتر از قبل با خبر از اوضاع ، تحولات و اتفاقات جهان می باشند. اینترنت باخود یک زبان خاص ویک سری  موضوعات خاص را معرفی کرده است و همچنان باعث شده است یک سری موضوعات موقعیت خود را بعنوان یک موضوع دلچسب در رسانه ها از دست بدهد. یکی از موضوعاتی که موقعیت خود رابعنوان یک موضوع خواندنی دررسانه ها از دست داده است موضوعات مرتبط با علوم اجتماعی می باشد. دلیل اینکه چرا و به چه دلیل رسانه ها به این موضوع دگر کمتر می پردازند یک بحث جداگانه دارد. در اینجا فقط به یادآوری این نکته که تخصصی شدن وظا یف یکی از دلایل دراین راه می باشد بسنده می کنیم.

 

در این نبشته بااستفاده از فرصت پیش آمده می خواهم  تا حقی را در راستای  عمومیت بخشیدن به موضوعات اجتماعی اداء نمایم ؛ به دلیل اینکه موضوعات یادشده اهمیت بسزایی در زندگی روزمره ما - بخصوص در ارتباط با جامعه استرالیا- دارد.

بعضی ها به این باور اندکه جامعۀ استرالیا یک جامعۀ دارای مساوات و برابری است ؛ بگونه ای که همه مردم در آن بطور مساویانه ازتمام مزایای  زندگی برخوردار می باشند ؛ ولی بسیاری دیگر با این نظر موافق نیستند. آنها می گویند که قشر کم درآمد و مردمان طبقۀ پایین جامعه و بومی های استرالیا مثل طبقۀ بالای جامعه ، بطور یکسان به امکانات صحی و موقعیت تحصیلی دسترسی ندارند.

 در این نوشته تلاش خواهد شد تااین نکته روشن گردد که طبقه پایین جامعه و مردمان بومی استرالیا از فرصت و موقعیت تحصیلی کمتری نسبت به بقیۀ استرالیا یی ها که دارای درآمد بالا می باشند ، برخوردارند. و همچنان کوشش خواهد شد تااین نکته تبیین گردد که این مردمان دارای صحت بدتری نسبت به بقیۀ استرا لیایی ها که درآمد بهتر و در موقعیت اجتماعی بهتری هستند ،  می باشند.

قبل از اینکه مستقیماً روی اصل موضوع برویم باید با چند  اصطلاح مهم علوم اجتماعی آشنا شویم که از آنها زیاد در این نوشته استفاده شده است.

نابرابری :

نابرابری  در علوم اجتما عی اصطلاحی است که برای تشریح وضعیت  افراد ، خانواده ها، اجتماع و یا گروهی از اجتماع  که از مزایای دسترسی یکسان به قدرت ، درآمد و ثروت برخوردار نمی باشند ، استفاده می شود. نابرابری در یک جامعه به دو نوع می باشد. نابرابری اقتصادی که عبارت از همان سرمایه وامکانات است که بصورت مساویانه در بین اجتماع تقسیم نشده است ؛ مانند زمین ، خانه ، تعلیم و تربیه ، امکانات صحی ، و ظیفه و موقعیت اجتماعی. عدم دسترسی به سرمایه هاو امکانات یادشده ، عبارت است از نابرابری اجتماعی. زمانی که منابع درآمد برای مردم در یک جامعه محدود می شود نابرابری افزایش می یابد.

مساوات یابرابری :

در علوم اجتماعی  مساوات به دکترینی گفته می شود که برابری وضعیت وحالت ، نتیجه و برآمد ، پاداش و ثواب و امتیاز را یک خواست پسندیده تشکلات اجتماعی می داند. مساوات یک شعار معروف کمونیست ها و مارکسیست ها بود. (دکشنری علوم اجتماعی اکسفورد ، 1998، ص.201)

طبقه :

طبقه سیستمی است که درآن مردم به اساس موقعیت اقتصادی مشترک با هم گروه بندی شده اند و طبقه بیانگر تفاضل دسترسی که یک فرد به دارایی های مادی یک جامعه دارد می باشد. (اسپن ، 2002،ص.36 )ماکس وبر استدلال می آورد که که طبقه در بر گیرنده تقسیمات منابع اقتصادی مانند دارایی ، درآمد و ثروت در میان یک گروپ مردم می باشد. او به این باور است که طبقه بسیار مهم است به دلیل اینکه ما می توانیم کیفیت و خصوصیت زندگی اشخاص را تشخیص بدهیم. مثلاً صحت و درازی عمر آنها ، سلیقه فرهنگی ، سطح دانستگی ، دانش و نوع خانۀ که آنها درآن زندگی می کنند. (اسپین ، 2002، ص. 158 )

از نقطه نظر مارکس طبقه بیشتر بر مقام مردم ویا دسته ای از مردم بر کنترل مالکیت و کنترول تولیدات اولیه تأکید می کند. او به این باور بود که کارگران ارزش حقیقی کار خود را دریافت نمی کنند به خاطراینکه اگر چینن می بود دیگرآنقدر سود برای سرمایه داران نمی ماند که سرمایه داری یا کپیتالیزم رشد بیشر از آن کند.( فون ،19، ص. 126)

از دیدگاه بسانت و واتس دو جامعه شناس مطرح استرالیایی ، استرالیا یک جامعه بدون طبقه است. آنها تأکید می کنند که اگر هم  استرالیا یک جامعه با طبقه می باشد ، اکثر مردم به یک طبقه بسیار کلان تعلق دارند و آن طبقه ، طبقۀ متوسط می باشد . بقیه مردم به دو طبقه بسیار کوچک در پایین جامعه و دربالای جامعه متعلق می باشند. در حقیقت منظور بسانت و واتس از این استدلال اینست که فاصله بین ففیر و سرمایه داردر استرالیا زیاد نیست. ( بسانت و وواتس ،2001ص.119)

اکثر مردم به این عقیده هستند که تمام اتباع استرالیا از مزایای دسترسی به امکانات صحی بطور یکسان برخوردار نیستند. عدم دسترسی به امکانات صحی مانند رفتن به استخر، کلب های ورزشی ، بیمه های صحی شخصی و غذاهای خوب ،ارتباط  تنگاتنگ با میزان درآمد و نوع وظیفه یک شخص دارد. طبقه پایین جامعه که درامد کمتر  نسبت به طبقۀ بالای جامعه دارند بیشر از دیگران مریضی و مشکلات صحی را تجربه می کنند. دو احصاییه در سالهای 1992 و 1995نشان داد که مردمانی با درآمد بالا، داری صحت وسلامت بهتر در مقایسه با کم درآمدها می باشند. درادامه این احصاییه آمده بود که مردمانی بین سنین 15 تا 24 با درآمد کم ،110 فیصد بیشتر دچار مریضی های چرخشی مثل سرما و طب نسبت به دگر مردمان که درآمد بیشتر داشتند می شدند.( بسانت وواتس ، 2002 ، ص. 397).همجنان مردمانی با درآمد کم از سنین 65 به بالا 15 فیصد بیشتر دارای طب دیابت, و 16 فیصد بیشتر دچار مرضهای قلبی در مقایسه با بقیه مردم می شدند. (بسانت و واتس,2007,ص. 297)

مردم بومی استرلیا در ارتباط با عدم دسترسی به امکانات صحی ، نابرابری اجتماعی را تجربه می کنند. برای مثال حد اوسط طول عمر این مردم در سال 2005 طبق یک احصاییه 65.9 سال برای مردها و 61.1 سال برای زنها بود ؛ در حالیکه حد اوسط طول عمر برای باقی مردم استرالیا 78.4 سال برای مردها و 83.1 سال برای زنها بود. این به این معنی است که بومی های استرالیا تاهنوز طول عمرشان کمتراست و چندین سال زودتر از بقیه مردم استرالیا می میرند. (بسانت وواتس،2007، ص398) .  همچنان تراچما که منجر به نابینایی می گردد و مرضهای قلبی چندین مرتبه بیشتر  از بقیه مردم استرالیا در بین این مردم وجود دارد. بطور مثال 38 فیصد مردم بومی استرالیا به مرض تراچما دچار می شوند ؛ در حالی که این آمار برای دیگران تنها 1/7 فیصد است.(اسپین ،2002 ، ص.177).  مرضهای قلبی هر سال جان 27 فیصد مردان و 33 فیصد زنان مردمان بومی را می گیرد که خود نشانگر نابرابری اجتماعی می باشد.( فاپ ،1999 ، ص .288 )

طبق گفتۀ اسپین (2002) بسیاری از دانشمندان علوم اجتماعی به این عقیده هستند که نابرابری در ارتباط با تعلیم و تربیت بیشتر به موقعیت اجتماعی یک شخص وابستگی دارد. او می گوید که درعالم تئوری تعلیم و تربیت در جامعه استرالیا برای همه فراهم است ؛ ولی در عمل چنین چیزی صورت نمی گیرد. او تاکید می کند فامیل های که درآمد کمتر دارند مشکلات زیادی را در راه فراهم سازی زمینه های تحصیلی برای اطفال خود تجربه می کنند. (اسپین،2002،ص. 159) چانس و احتمال ترک مکتب برای اطفالی که در خانوادهای  داری سطح سواد پایین هستند و در کارهای کم درآمد اشتغال دارند بسیار زیاد است.  به این خاطر است که این  گونه خانوادها نمی توانند همان تشویق ها و کمک های که یک طفل در زمان مکتب رفتن نیاز دارد رابراورده سازند.( اسپین،2002 ، ص.158) ولی برعکس بچه های که در طبقۀ بالای جامعه قرار دارند و دارای درآمد بالا می باشند موقعیت و چانس بیشتری در تحصیلات دارند. وضعیت یادشده به این حقیقت بستگی دارد که این فامیل ها به راحتی از عهده مهیا کردن زمینه های تحصیلی فرزندان شان برآمده می توانند. مثلاً احتمال ترک مکتب و ادامه ندادن بعد از ختم مکتب برای  بچه های مردمان بومی استرلیا بسیار زیاد است.( اسپین ،2002 ،. 160). 22 فیصد مردمان بومی استرالیا در سال 2002 دارای مدارک تحصیلی دیپلوم بودند در حالی که این آمار برای متباقی استرالیایی ها 50 فیصد می باشد که نشانگر فاصله زیاد بین مردمان بومی و بقیه استرالیا می باشد.(ای .بی . اس ، انترنت )

در اخیر به این نتیجه می رسیم که بومی های استرالیا و مردمانی که دارای درآمد کم می باشند در ارتباط به دسترسی به امکانات صحی و تعلیم و تربیه نابرابری اجتماعی تجربه می کنند. چانس موفقیت این دو قشر جامعه در عرصه های مختلف جامعه استرالیا  بسیار کم است. بناءً این دو قشرجامعه  در صحنه های فرهنگی ، سیاسی و اجتماعی استرالیا بطور شهروندان فعال حصه گرفته نمی توانند.

طلیعۀ سخن

طلیعۀ سخن

 

بنام آفریدگارسخن!

     استرالیاسرزمین تنوّع وگوناگونی هاست. طبیعت وهوّیت این دیارباکثرت وتنوّع عجین گشته است. آب وهوای این قاره درایالت های مختلف ، میان سرد، سوزان، معتدل وشدیداًمتغیردرنوسان است. طبیعت وجغرافیای طبیعی این جزیزه پهناورنیزازبیابان های خشک، جنگل های انبوه، مناطق کوهستانی، نواحی همواروحاصلخیزودیگراقلیم های متفاوت فراهم آمده است . ساکنان این سرزمین نیزازنژادها،رنگ ها،فرهنگ ها،زبان هاوپیروان ادیان گوناگون تشکیل می گردد. حتی جانوران وگیاهان این قاره نیزازکثرت وتنوع بی نظیربرخوردارند. وهاکذادردیگرساحت ها.

      یکی ازگوناگونی های مشهودومشهوراین دیار،تنوع فرهنگی آن است.استرالیایک کشور"چندفرهنگی" وبرخوردارازآداب وسنن متفاوت به شمارمی رود. کسانی که دراین سرزمین پهناورزندگی می کنند ، واژه Multiculturism راکه بمعنای گونه گونی وچندگانگی فرهنگی است به کرّات می شنوندومی خوانند. این سخن به این معناست که علی رغم وجودوحضوریک فرهنگ نسبتاًغالب ، رسمی ومسلط ونیزیک زبان ملی ( انگلیسی ) دیگرفرهنگ ها ، زبان ها ، ادیان وگروه های قومی نیزدراین کشورازرسمیت قانونی وحمایت حقوقی وسیاسی برخوردارند.

      براساس این اصل اساسی ، دارندگان وصاحبان دیگرفرهنگ هاوزبان هانیزحق دارندکه درجهت انکشاف وترویج داشته هاوسرمایه های معنوی وفرهنگی خود ، فعالیت وتلاش نمایند. اقدامات وفعالیت های ازاین دست نه تنهاازجوازقانونی برخورداراست ؛ بلکه دولت ودیگرسازمان های اجتماعی وفرهنگی ، مکلف وموظف به حمایت مادی ومعنوی ازآنهانیزمی باشند. ایجادفرصت های برابروبسترهای یکسان درراستای رشدوانکشاف متوازن ومتعادل تمام فرهنگ ها ، زبان هاوارزش های اقوام وملیت های مختلف ازوظایف تعریف شده  دولت دراین قاره  پهناوراست.

     بابهره گیری ازچنین فضای کثرت گراوتنوع پسند ، جوامع گوناگون اروپایی ، آسیایی ، افریقایی وامریکایی مقیم استرالیا ، داری سازمان هاوتشکُل های مختلف فرهنگی واجتماعی هستندکه درراستای تقویت وترویج فرهنگ ، زبان وارزش های ملی وبومی شان فعالیت می کنند. تشکُل های یادشده ازحمایت مادی ومعنوی دولت وسازمان های اجتماعی وفرهنگی استرالیابرخوردارند.

     جامعه کوچک افغان های مقیم این سرزمین وجامعه بسیارنوپای هزاره های استرالیانیزازفضاوفرصت یادشده بی بهره نمانده اندوانجمن هاوسازمان های متعددی رابه انگیزه وهدف پاسداشت ازفرهنگ وارزش های جامعه افغانی پدیدآورده اند. این انجمن هاعلی رغم فرازوفرودهای که درروندکاروپیکارشان وجودداشته ودارد ، درمجموع دستاوردهاوکارکردهای مثبت وقابل احترام هم به یادگارگذاشته اند که اینک جای ذکرشان نیست.

      یکی ازتشکُل های یادشده ، انجمن فرهنگی - اجتماعی کاروان است که درشهرادلیدمرکزایالت استرالیای جنوبی موقعیت داردو به همت جمعی ازجوانان بااحساس ، نواندیش وفرهنگ دوست افغانستانی مقیم این دیارپایه گذاری شده است. این انجمن تاکنون درعرصه های اجتماع ، فرهنگ ورسانه عمومی ، فعالیت هاوتلاش های راسامان داده است . فعال سازی رادیوکاروان درمرکزاسترالیای جنوبی وتهیه پروگرام های سودمندومتنوع برای مخاطبان دری زبان یکی ازفعالیت های قابل ذکرانجمن کاروان است.

      پس ازمدت هافعالیت وتجربه اندوزی درعرصه رسانه شنیداری ( رادیو ) اینک تصمیم گرفته ایم که درپهنه رسانه نوشتاری ( نشریه الکترونیکی وچاپی ) نیزهمراه وهم سخن هموطنان وهم زبانان ارجمندخودباشیم. فصلنامه " سخن نو" که حاصل تلاش وتکاپوی گروهی ازفرزندان صادق و سختکوش شماست ، نخستین تجربه نشراتی ومطبوعاتی انجمن کاروان می باشد. اعضای انجمن ودست اندرکاران جوان فصلنامه سخن نوهرگزداعیه وادعای راه اندازی وساماندهی یک تریبون یاجریده بدیع وبی مانندراندارند. سخن نوتنهاسرآغازیک تجربه وآزمون است . تلاش وآزمونی که ممکن است باره آوردهای سودمندوتجربیات گرانسنگ همراه باشدویابه ناکامی وناسودمندی بینجامد. تنهاسرمایه وپشنوانه ای که اینک بااطمنان می توان مورداشاره قرارداد ، عزم جزم وهمت صادقانه یاران وهمدلان جوان مادرانجمن کاروان وهیأت تحریریه فصلنامه است. مامصمم هستیم تادرفش پرافتخارفرهنگ شرقی وزبان کهن وپربارفارسی دری رابرافراشته نگهداریم ودراین جامعه چندفرهنگی وکثیرالملیه ودردنیای تعامل وتبادل فرهنگ هاواندیشه ها ، بودن وحضورخودرا اثبات نماییم. آمده ایم تاازمرزهاوهویت فرهنگ ، دستاوردهاومواریث پنجهزارساله نیاکان وپیشینیان خودبه نیکی پاسداری نماییم ومحصولات فرهنگ وتمدن تاریخی وباستانی خودرادرحدتوان وامکان به جامعه جهانی وجامعه چندفرهنگی استرالیا معرفی کنیم وازاین رهگذربه غنامندی وفربهی فرهنگ بشری مساعدت نماییم.

     سخن نوتریبونیست آزادوکثرت گرابرای انعکاس ونشرایده ها ، اندیشه هاو دیدگاه های متفاوت ومتنوع اصحاب قلم وتفکر . مابه تضارب آراء ، تعاطی اندیشه هاوتعامل فکروفرهنگ ، بصورت جدّی واساسی باورمند وپایندیم واین اصل زیرینایی رادرپالیسی نشراتی خودمورد توجه ویژه قرارداده ایم . پلورالیزم فکری - فرهنگی وکثرت گرایی سیاسی - مدنی ازارزش هاواصول مورد احترام ماست.

        سخن نودرعین تلاش ومجاهدت بمنظورتقویت وپاسداشت مواریث وارزش های کهن فرهنگی ومعنوی ؛ به پدیده وپروسه تعامل ودادوستدفرهنگ هاومدنیت ها ، باورواعتقادکامل داردوآن رابسترسازغنامندی وشکوفایی فرهنگ هاوتمدن های گوناگون بشری می داند. براین اساس ، مادرعین پافشاری برحراست وصیانت ازارزش هاوداشته های کهن ملی وبومی خود ؛ برتعامل وارتباط مثبت وسازنده بادیگرفرهنگ هاوجوامع انسانی باورمندیم. به اعتقادماپدیده ومقوله فرهنگ آنگاه " زنده " و" پویا"ست که پیوسته درحال تعامل وتبادل تجربیات ودستاوردهای خود بادیگرفرهنگ های بشری باشد وازاین رهگذرمورد پالایش وبازسازی دوامداروپایدارقرارگیرد.

     سخن نوبا احترام کامل به قوانین مترقی وارزش های دیمکراتیک جامعه استرالیاوباتأکیدبرمسؤلیت ها ووظایف ملی وشهروندی هریک ازاتباع وساکنان این کشوردرقبال سرنوشت وآرمان های مشترک؛ دفاع وحمایت ازحقوق مدنی وانسانی جامعه افغانی مقیم استرالیاونیزتلاش درجهت ایجادفرصت های برابربرای تمام ساکنان این دیارراازوظایف ومأموریت های اصلی خودمی داند.

      سخن نودرعین پذیرش هویت چندقومی وچندزبانی جامعه استرالیاونیزباشناخت ودرک کامل ازساختارموزاییکی ومتنوع جامعه افغانستان ؛ ازهرگونه احساسات وگرایش های تبارگرایانه ومبتنی برتبعیض وتمایزبربنیاد نژاد ، زبان ، جنسیت ، دین و... به شدّت ابرازانزجارمی کند وتنهابه کرامت انسان وبرابری همه آدمیان می اندیشد. چنین ایده های فسیلی وضدبشری هرگزموردپذیرش مانیست ودرپالیسی نشراتی ماجایی ندارد.   

     وسرانجام ، سخن نونشریه ایست آزاد وغیروابسته که درعرصه هاوساحت های فرهنگ ، اجتماع ، سیاست وادبیات به فعالیت می پردازد وازنوشته ها ، اندیشه ها ، پیشنهادات ، انتقادات ودیدگاه های اصلاحی وتکمیلی شما صمیمانه وصادقانه استقبال می کند.

 

                                                          هیأت تحریریه

 

 

 

قطعه ادبی (مختص فصلنامه)

                                                                                                            جواد آشنا

هان ای تاريکی                                                                           
راهم مده و گرنه تو را خواهم کشت
بر جنازه ات معبدی خواهم ساخت
تا ستارگان از شوق رفتنت
نافله ها شان را
برای هميشه به آسمان پس دهند

--

چهار قرن است که از قرائت سطور مستور در صحرای جبينش محرومم، از وجودش که کتابی به ضخامت هستی عشق و مستی است؛ و جبينش که سرفصل همه آن سطور نخوانده و دست نخورده است. با اين کتاب مقدس در کويری مزدحم از وجودهای ضاله آشنا شدم که در واقع برگشت به قرن ها پيش می کند. قرنی بود که با سطور اين کتاب، جامه عاشقانه به تن می دوختم، و از سطورش تنابی برای سنجش طول و عرض خرمن بودنم می ساختم. با بودنش هستيم از ابديت سرود سبزينگی و نشاط را به سماع می گرفت. آهنگ کلماتش وزانت حضور رقاصه شعر را تداعی می نمود. و تبسم اش اشاعه غزل رحمت و عطوفت بود. وجودش بلاد کبيره ای بود که روزه و نماز عشقم را هرگز در او نمی شکستم.
اما روزی، ناگهان زلزله ابتذالی با توانی بالا اين شهر مقدس را تکه کرد که من نیز در او شکستم و ناپديد شدم. چشمه های ناز در او خشکيد،‌ و کودک نياز من بی آب و بی وضو ماند. فصل نازها و نيازها اسير قحطی شدند. و کندوی عسل، مسموم مگسی شد که با حلاوت گفتاری و ملاحت رفتاری فاصله زياد داشت، و جز وز وز و پريدن های سبك چيزی نداشت. خواستم کندوی عسل را در آئينه صبح آشنایی به کمک اعجازم طبابت کنم اما او گفت صبح دروغ بوده و تو نيز دروغی. و من گفتم که نه من دروغم و نه صبح بلکه انکار صبح دروغ است.

طنز (مختص فصلنامه)

                       "شیرینی" ملوکانه !

                                                              شکوفه شوکت

 

روزی ازروزها جماعتی ازاکابرواعاظم شهرودهر( به شمول ریش سفیدان ، پیچه سفیدان ، چشم سفیدان وپلوخوران پایتخت ) به دربارخواجۀ دین ودنیا والاحضرت سلطان حامد کرزی رفتند وازبروزوعروض آفت رشوه رستانی ، رعیت آزاری ودیگربلایای ارضی وسماوی برارکان حکومت ودوایردولت ، لب به شکوه وشکایت گشودند ودادخواهی عاجل ورسیدگی کامل مقام عظمای ریاست جمهورراعاجزانه استدعانمودند . آنان گردن کجانه عرضه داشتند که از" دربان " تا " رئیس " یک دایره ازما " شیرینی " مطالبه می کنند ومامردم اگرگنج قارون هم داشته باشیم ، بازکفاف آنهمه شیرینی خوری بی دریغ رانمی کند .

معظم له پس ازاستماع عرایض وشکایات حاضران ، خطاب به آنان فرمودند : عرض حال وشکایات شمامعززین ومتنفذین مملکت صدفی صد صحیح است ؛ ولی خودتان نام خداخوب می فامید که بدون کدام سندودلیل محکمه پسند نمی توان شخص یا اشخاصی رابه بندی خانه انداخت وجزاداد . شماازهردایره وشعبه ای که عارض هستید ، سند وشاهد تیارکنید وبیاورید ، من فوراً مسئولین ومنسوبین آن دایرۀ خاطی وخائن رابه محکمه می سپارم تابه سختی جزاداده شوند .

اعاظم واکابرپایتخت ازبارگاه والاحضرت مرخص شدند وپس ازچند هفته تفحص وتفتیش ، باکوله باری ازاسنادواوراق مجدداًبه حضوررئیس دولت شرفیاب شدند . والاحضرت کرزی ، اسنادوعریضه هاراباجبین گشاده ازآنان تحویل گرفت . تک تک آنهارا ازنظرمبارک گذراند وسپس همۀ آنهاراروی هم چید که به ضخامت یک کتاب قطورمی رسید . آنگاه دست مبارک راروی آنها گذاشتد وباتبسم پدرانه خطاب به حاضران وعارضان فرمودند : حالی وقت معامله است ! چه مقدار" شیرینی " به این خادم ملت می دهید تا به این عریضه هاواسناد رسیدگی کنم!

 

مثنویات حضرت کرزی

سال 2007میلادی "سال جهانی" خداوندگاربلخ است.این نامگذاری جالبناک ، ثمرات وبرکات بی شماروپرشماری برای مملکت ماداشت که گل کردن ذائقه شعری والاحضرت ملاحامد جان کرزی وسرودن چند پارچه مثنوی بی معنی (یعنی غیرمعنوی) توسط معظم له ازآن جمله بود.

البته حضرت ادیب الممالک خواجه کرزی این مثنوی بزمی - رزمی رابه غرض نیکوداشت سال مولانا وبه استقبال ازیک سرود ستم ستیزانه (بقول امروزی ها ادبیات مقامت) انشاءفرموده اند .

درعصرحاکمیت حزب زحمتکشان درافغانستان ، شعارمعروفی وردزبان خلقیان بودبه این مضمون :

رژیم خانخانی پایمال است        دیگررشوت دراین کشورمحال است

می گویند خواجه کرزی درپایان یک واقعه وسانحۀ شخصی وخانوادگی ، یک پارچه مثنوی حماسی- احساسی به استقبال ازشعارعصرخلقیان انشاء نمود ونام مبارک رادرفهرست مثنوی سرایان جهان ثبت کرد . ابتداعین حادثه رابخوانیم تابرسیم به ذوق ادبی والاحضرت :

همه روزه راپورهای متعدد ازرشوه ستانی ، بی قانونی وغصب ملکیت های مردم توسط شاروالی کابل به دربارریاست دولت می رسید . روزی قبله عالم تصمیم گرفت که مورداعتمادترین فرددربارخودرابغرض تفتیش به شاروالی بفرستد ؛ کسی که خودشکارمأموران خاطی وزبردست نشود. پس ازاین ، وی برادرش را(که اینک وکیل قندهاردرپارلمان است) به اتاق کارش احضارکرد. بیست هزاردالرامریکایی پیشش ماند وگفت: « این پیسه راداخل پاکت میمانی ودهان پاکته بسته می کنی . بعدمی روی به ریاست تصدی ملکیت هادرشاروالی . این پاکته پیش رئیس تصدی میمانی ومی گویی : صاحب !در این پاکت ، سند وقبالۀ فلان دشت دراطراف کابل است . سندهاراسیل کنید اگرخوش تان آمد ، مطابق قانون اجراآت کنید ». وبعد بگو : « سندهای قیمتی ترومهم ترهم درک است که پسانترمی آورم » .

مأمورومفتش قبلۀ عالم ، دقیقاًمطابق هدایت وپلان معظم له به محل مأموریت رفت وآنچه راگفته شده بود ، موبه موانجام داد . رئیس تصدی ملکیت هاوقتی پیسه ها رامی شمرد ، مفتش آشکارادید که انگشتانش می لرزید. وقتی جملۀ " سندهای قیمتی ترهم درک است " راشنید بازبطورواضح مشاهده کردچهرۀ آن مأمورپاک نفس بازشد . ریاست تصدی که نمی دانست خواب است یابیدار، باخودفکرکردکه عجب آدم خرپولی به چنگش آمده وآن قیمتی هایش حتماًیک لک تاپنج لک دالرهست ؛ این آدم تاآنهاراحاضرنکرده نبایدازاینجاخارج شود.

رئیس خطاب به عریضه داردالردارگفت : این سندت خوبدل است ، آلی سنداصلی ره چه وقت حاضرمی کنی ؟ گفت : بخیرسرازصبا!

رئیس گفت این سند فقط مالوم می کنه که توغاصب ملکیت های عامه استی . آلی می ری بندی خانه خَومی کنی تا اقاریبت اسناداصلی راحاضرکرده بیگناهی توراثابت کنند .

قبله عالم دوروزانتظارکشید ؛ اماازفرستاده اش خبرواحوالی نیامد . اینباربرادردوم رااحضارکردوچهل هزاردالردراختیارش گذاشت واورانیزدرپی اولی فرستاد.

رئیس تصدی ملکیت ها اینباروقتی اسنادراشمرد ، دید که هنوزسند " بدل " است وبا " اصل" فاصلۀ زیاددارد.عریضه داردوم رانیزپیش اولی فرستاد .

دوروزبعد ، قبله عالم که آخرین تیرهای موجود درترکشش هم خلاص ولادرک شده بود ، خوددامن همت ملوکانه به کمرزد . چمپرکهنه وپرچرکی راپوشید ، لنگی پدروطن به سرپیچید، محاسن مبارک رارنگ سیاه زد ، عینک موتروانی به چشم زد وشصت هزاردالرناقابل به کمربست ورهسپارریاست تصدی ملکیت هاشد .

رئیس پاک نفس تصدی بدون اینکه به قوارۀ عریضه دارسیل کند ، اسنادرابه دقت مطالعه کردودید که بازهم با اسناد " اصلی " فاصله زیاد دارند . برادرسوم راهم نزد برادران دیگرفرستا د .

هنگامی که یک مأمورپلیس ، سلطان دین ودنیارابه سوی بندی خانۀ ولایت انتقال می داد ، وی ذریعۀ موبایل بااحمد ضیاءمسعود درتماس شد وبه نامبرده گفت : اگررئیس جمهورتان راگم کردید ، به بندی خانۀ ولایت بیایید .

چند لحظه ای ازالحاق قبله عالم به برادرانش نگذشته بودکه کاروان وموکب حامل وزرای دست راست ودست چپ رئیس دولت (مسعودوخلیلی ) به مابست ولایت رسیدند . سلطان دین ودنیا پیش ازترک بندی خانه ، مثنوی حماسی ذیل رابه استقبال ازشعارعصرزحمتکشان انشاءفرمودند وبه رسم یادبود بردیواربندی خانه حک نمودند :

رژیم خلق وپرچم پایمال است         حکومت بی رشوت خواب وخیال است

اگررستم به شاروالی بیاید             همان شیربی یال وبی کوپال است

اگرگنج های قارون راببخشی         بازهم حل شدن مشکل محال است

خداوندا توکرزی را ببخشا             که اوهم شیفتۀ مال ومنال است  

 

قاعده نه القاعده

ازوزیری ازوزرای کلیدی وزورآورکابینۀ کرزی پرسیدند : چرادرشعبات ودوایروزارتخانۀ تحت تصدی شما اینقدررشوت خواری واخاذی زیاد است ؟

وی به باآرامش خاطرپاسخ داد : چون مایک دولت قاعده مند وقانونمدارهستیم وبه اصول وقواعد پایبندیم ؛ دراین سرزمین ، رشوه ستانی وپول خوری یک " قاعده " و" اصل " است ورشوت نخوردن یک " استثنا " و " ناهنجاری ". من که وزیراین مملکت هستم ، تاشیرینی صندوقداررانقداً وفی الحال پرداخت نکنم ، نمی توانم معاش ماهیانه ام رابگیرم ؛ آنوقت شما آدم های ملکی ولچک آرزودارید که بدون شیرینی ، کارتان پیش برود !

طنز   (مختص فصلنامه)

 

            یک پیاله چای با دموکراسی                                          امیر حمزه

 

شب گذشته مهمانی بود. طبق رواج معمول افغانی جماعت، صاحب خانه نان راساعت ده آورد.ماهم مثل همیشه خسته وکوفته از کار کاشی برگشته و بسیار گرسنه بودیم و تا توان در بساط داشتیم خوردیم و خوردیم و بلاخره تا اینکه چشم هانگفت بس ماهم خوریم.

از شماها چه پنهان که از همان لحظا ت و دقایق اول شب کمی بی تاب بودم و یک سنگینی خاصی بر معده بی چاره ام حس می کردم.وقتی که به تختخواب رفتم هم وضعم تعریفی نداشت و نمی توانستم بخوابم.از این پهلو به آن پهلو,و ازآن پهلو به این پهلو. خلاصه بناچار چند تا آیه این طرف وآن طرف خواندم و بخواب رفتم. ببخشین اینجا جای کم است وگر نه آیات را در همین صفحه  برای تان می نوشتم. بهر صورت می رویم روی اصل قضیه. جالب  اینکه من درعالم خواب رفتم به افغانستان  و خبر نگاری می کردم. در در یکی از چایخانه های  قدیمی کابل نشته بودم و باجناب دموکراسی مصاحبه می کردم. خوب یادم هست که هردو هم چای می خوردیم و هم حرف می زدیم. حالا خلاصه آن مصاحبه  قرار ذیل می باشد و البته با کمی و کاستی های فراوان.

خبرنگار: باسلام خدمت شما دموکراسی عزیز! تشکر ازیکه لطف کرده و دعوت مارا پذیرفتید.به عنوان اولین سوال می تونید از وضع صحی تان برای خواننده گان گرامی کمی بگوید. چرا که ما شنیده بودیم وضع صحی تان خوب نیست؟

دموکراسی: باسلام خدمت شما وخواننده گان محترم بخصوص مردم غیور افغانستان. در جواب سئوال تان باید بگویم که همانطوریکه گفتید وضعیتم چندان تارف کردنی نیست بخاطری که شمامی دانید که ما اکثر وقتا در کابل هستیم و هوای آلوده، شلو غی و چتلی خیلی زباد است و حر دو هفته بک بار حتماً دچار مریضی های رنگارنگ می شوم.

خبرنگار:من از طرف خود و مردم غیور مملکت برای تان صحتمندی و تندرستی آرزو می کنیم.

دموکراسی: بیسار زباد تشکر.لطف دارید.

خبرنگار:  جناب دموکراسی می توانید کمی در باره اوضاع جاری افغانستان برای خواننده گان گرامی چیزی بگوید؟

دموکراسی:  حتماً چرا نه. ببینید وضع کشور خیلی بهتر شده مثلا تعداد بمب گذاری های انتحاری امسال چهار مرتبه نسبت به پارسال بیشتر شده است ، دزد ها در همه جا هستند حتی در شاهراه ها و همچنان دگر هیچ کسی نیست که دمی از آزادی بیان و اینطور حرف های کلان کلان بزند. همانطوری که مشاهده کردید افراد لوی ثارنوال صاحب به تلویزیون طلوع حمله کردند و یک درس عبرت به آن خبر نگاران غرب گرا دادند که همه کیف کردیم.

 

.خبرنگار: جناب دموکراسی من در جای خواندم که شما در باره بس های شهر(ملی بس ها) و ادارت دولتی اظهار نظر کرده بودید و جالب اینکه آز آنها بیسار تمجید و تعریف کرده بودید. می شود دلیل آنرا برای خواننده گان گرامی بگوید؟

دموکراسی: بله شما کاملا درست می فرمایید من ملی بس ها و ادارات دولتی را زیاد دوست دارم و اینها بالای تک تک مردم افغانستان حق دارند که از آنها در حر کجا که هستند تعریف و تمجید کنند. من دلیل های زیادی برای اثبات این ادعا های خود دارم ولی من در اینجا فقط به یک دلیل برای حر کدام بسنده می کنیم.

ملی بس ها: بهترین جای برای سپورت و ورزش های جور اجوراست. آدم وقتی که در کابل زند گی می کند هیج نیاز ندارد که به کدام جای دیگر برای ورزش کردن برود. ماشاالله ملی بس همیشه پر از جمعیت است.آدم باید خوده در دروازه بس آویزان کند و گرنه هیچ وقت به خانه و یا کار رسیده نمی تواند.و این بسیار ورزش خوبی است. همچنان از برکت فیلم های هندی جوانان کابل همه بچه فیلم شده اند و خدای نخواسته اگر دست آدم به کدام یکی ازآنها اصابت کند، مسابقه خودبخود تیار می شود یا بزن و کله بشکن و یا بایست که کله ات را بشکند. وقتیکه به خانه برگردی خسته و کوفته هستی مثل اینکه سه ساعت را خوب ورزش های رزمی انجام داده باشی و آدم دیگر نیاز ندارد به کدام جای دیگر برای ورزش کردن برود. جای همان جای است! ملی بس جان!

می رویم سر ادارات دولتی و ریاست پاسپورت را بعنوان نمونه انتخاب می کنیم. مثلا اگر شما پاسپورت کار داشته باشید باید سه هفته هر روز سه بار در دم دروازه ریاست محترم پاسپورت سروکله تان پیدا شود و پیش هر مدیر محترم زاری کنید که کارتان را راه بی اندازد و گر نه در افغانستان پاسپورت گرفن یعنی" قورباغه شعر خواندن". بهترین راه برای پاسپورت گرفتن همان راه سنتی و پدری آن یعنی همان راه  دلال می باشد. و من از این فرصت استفاده کرده به دزدان محترم و آدم آزارهای گرامی نصحت می کنم که بی جا و قت گرانبها ی شان را صرف نکرده هر چه زوتر  مقامی در ادارات دولتی جستجو کنند زیرا رشوه ها را دگرا می برند!

خبرنگار:خوب جناب دموکراسی به عنوان آخرین سوال می شودنظر تانرا در باره اوضاع فعلی پارلمان افغانستان جویا شویم؟

 

در این زمان واقعه عجیبی اتفاق افتاد. دیدم که سیاف به پیش و ربانی و حکمتیار به دنبالش به سرعت به طرف ما می دوند. تابه طرف دموکراسی نگاه کردم دیدم دموکراسی وقت جای را تخلیه کرده وبه طرف اطراف شهر فرار می کند. من هم چاره را ناچار دیدم به دنبال دموکراسی شروع به دویدن کردم.هربار که به پشت سرم نگاه کردم می دیدم که آنها ایله گار نیستند ودنبال مان می کنند. یکباری که به پشت سرم نگاه می کردم دیدم اینبار هر سه چوب به دست دارند و همچنان مارا دنبال می کنند.ترسم 100 برابر شدو کار به جایی کشید که گروپ گروپ قلبم را می شیندم ونفسم بند می آمد ولی دموکراسی بر عکس خیلی خوشحال و چالاک بود و مثل یک ورزشکار واقعی می دویدو ترسی در چهره اش نمی دیدم. بعد از پنج دقیقه دوش دگرناتوان شدم و هر چه کوشش کردم فایده نداشت. عرق از سر و صورتم می باریدولی بازهم کوشش می کردم. ازآنجا که خیلی ترسیده بودم ، نمی توانستم به پیش بروم.درهمین کشاکش  ناگهان از تختخواب افتادم پایین واز خواب بیدار شدم و نزدیک بود که قبرغه خودرا بشکنم.بدبختانه شکسته نشده بود. و آگر شماها آنجا می بودید حتماً می گفتید که سه بند قبرغه خود ره شکسته و سه تا صفررا فشار می دادید ولی خدا را شکر که نبودید.خلاصه کلام خیلی دق شده بودم و دلم برای دموکراسی می سوخت.نمی دانستم آنها چه بلایی برسر آن بدخت آورند ؛ ولی چیزی که مرا خوش بین می سازد این است که او از آنها نترسیده بود و او ورزشکار خوبی بود و من مطمئن هستم که اورا گیر کرده نمی توانند.

والسلام.

 

  (مختص فصلنامه)

                     

                    در انتظار یک ایمیل                                                         مهدی فیضی

 خداحافظی کرد و از پله ها پایین آمد. خوشحال بود. ولی تعجب می کرد که بعد از آن خاطره های بد چطور حاضر شده بود به این سادگی آدرس ایمیل اش را بدهد. تمام راه را غرق در شادی بود. درختان، سبزه، آسمان، همه دل انگیز شده بودند. وقتی نزدیک خانه پیرزنی که تنها زندگی می کرد رسید، با خود گفت "اگر پیرزن هنوز در بالکنی نشسته بود به او لبخندی می زنم و سلام میکنم." پیر زن هنوز آنجا نشسته بود؛ به او سلام کرد، و او نیز با لبخندی پاسخش گفت. خوشحال شد. همه چیز به میل اش پیش می رفت. از شاخه درختی که به کوچه سر کشیده بود، برگ سبزی کند، بویید، به چشمانش کشید، چه احساس سبزی داشت.

به خانه که رسید، مستقیم به طرف کامپیوتر رفت. هرچه زودتر می خواست ایمیل بفرستد، ناگهان به یاد معلم اش افتاد که گفته بود "وقتی هیجان زده هستی، نه به کسی ایمل کن و نه تلفن بزن" صرف نظر کرد. فکر کرد بهتر است به توصیه معلم گوش کند و باز از دست پاچگی کار را خراب نکند. ولی از خوشحالی می ترکید. به دوستش زنگ زد. دوستش خانه بود. رفت که تمام قضیه را برایش تعریف کند.

دیر شب که خانه برگشت، احساس می کرد خالی شده است. از اینکه نمی توانست حرف دلش را نگه دارد، از خود ناراحت بود. ولی این ناراحتی در مقابل آن اتفاق مبارک امروز رنگ خود را از دست می داد. از اینکه می توانست از طریق ایمیل بعد از این با او در تماس باشد خوشحال بود. ایمیل مختصر و کوتاهی نوشت. در مورد موضوعی که با او صحبت کرده بود توضیح بیشتری داد. فقط می خواست ببیند چه پاسخی دریافت خواهد کرد. هر چه زودتر پاسخ ایمیل اش را دریافت کند، یعنی او هم منتظر این ایمیل بوده است. چشمانش دیگر طاقت بیدار ماندن را نداشتند. از جایش بلند شد، به ساعت نگاهی انداخت: دو و چهل و هشت دقیقه. لامپ را خاموش کرد.

چند روزی بود که روزانه بیش از ده مرتبه ایمیلش را چک می کرد. نه اینکه ایمیل های زیادی دریافت می کند، بلکه ایمیلی را که قرار بود دریافت کند را هر چه زودتر می خواست بخواند. از کار که برگشت، مستقیم به طرف کامپیوتر رفت، ولی هیچ ایمیل تازه ای ندید. خیلی ناراحت شد. امروز سر کار خیلی احساس خستگی می کرد، ناهار هم با خود نبرده بود. از تشنگی و گرسنگی زبانش به کام اش می چسپید. ولی دیگر نتوانست طاقت بیاورد، ایمیل دیگری نوشت. بعد از سلام و احوالپرسی فقط پرسید که آیا ایمیل قبلی را دریافت کرده است؟ کامپیوتر را روشن گذاشت و به آشپزخانه رفت. کتری آب را روی اجاق گاز گذاشت، کمی هم شلغم که از دیشب مانده بود را داخل اون گذاشت. خودش رفت تا دست و صورتش را بشوید.

بعد از صرف غذا، یک ساعت هم نگذشته بود که دوباره بطرف کامپیوتر رفت. دلش طاقت نمیکرد، خیلی بی قرار بود. می دانست هیچ ایمیل تازه ای نخواهد دید ولی دست خودش نبود. دوباره ایمیلش را چک کرد. باورش نمی شد. ایمیل نو دریافت کرده بود. نام فرستنده را خواند، به نظرش ناممکن می رسید. خودش بود. همان ایمیلی که چند روز بود در انتظارش جان می کند. ایمیل را باز کرد. چه ایمیل کوتاهی، فقط دو خط! "سلام. امیدوارم سلامت باشید. ایمیلتان را خواندم، ممنون. تشکر از توضیحات شما. ولی یک خواهشی از شما دارم، لطفا دیگر مزاحم من نشوید، فعلا می خواهم درسهایم را بخوانم. تشکر"

گفتگو - اجتماعی و فرهنگی (جواد آشنا)

(مختص فصلنامه)

 

"گفتگو" دست اندازی خردمندانه درزوایای افکار همدیگر و کاویدن نقادانه اندیشه و ذهنیت متقابل است.

 "گفتگو" به  معنای سهمگیری وسهمدیهی اندیشه ها و برداشتهای متنوع و متکثر در عرصهء   پروژهء "فهم زندگی" است. که تفسیر زندگی، ارایه و گزینش حیات معقول برای انسانها رازی نیست که پرده برداری از آن از عهدهء فرد واحد و یا طیف فکری معینی برآمده و فلاح ورستگاری را به تنهای پیشکش کنند.

 بهمین دلیل طبیعت"گفتگو" انحصارشکن ووحدت زدا است. در ذات آن دو گانه پذیری و چندگانگی حضور قایلان و حاملان رای و نظر مطرح است.

 حیات و قوام "گفتگو" متکی به پذیرش حق حیات صداهای متفاوت و متعدد است. که تک صدای نشان از مرگ و خاموشی فانوس تنوع واستیلای استبداد و انحصار فکری دارد.

پس"گفتگو" نیاز طبیعی واجتناب ناپذیر انسانها و جوامع انسانی است و حال باید در پی این دریافت باشیم که ابزار آن چیست، بدین معنا که مصالح وابزارهرارتباطی میان آدمها "گفتگو"چه می تواند باشد؟ ما بر این باورایم که ابزار آن "گفتگو"کلمات است. یعنی از مجرای "کلمات" میگذرد وباز کلمات به نوبه خود معبر "اندیشه" اند، پس اعتقاد به "گفتگو" ایمان آوردن وباورداشتن به تبادل"اندیشه و افکار" است.

در اینجا هرکه ایمان، اعتقاد، آگاهی واشراف بیشتر و بهتر در گزینش و انتخاب"کلمات" دارد بهمان میزان ظرفیت انعطاف پذیری را نیز در عرصهء "گفتگو" خواهد داشت. اشراف بر"کلمات" به معنای بازی با آن، غرض اشباع غریزهء جویدن واژه ها نیست بلکه تحلیل، تبیین و توضیح مبانی و مفاهیم فکری است و کلید ورود به عرصه و گنجینهء مفاهیم و اندیشه های انسانی همان"کلمه" است.

البته نبایستی از این واقعیت نیز غفلت کرد که "کلمات" به همان پیمانه که قابلیت بهره دهی در حمل باورها و اندیشه های انسانی را دارند، متاّسّفانه خیلی وقتها نیز محمل، مجرا و بستر باور های کاملا ً غیر انسانی وفاشیستی نیز قرار میگیرند.

چنین کمبود و نقصی ذاتاً در خود "کلمات" نمی تواند باشد زیرا آنها همیشه مقدسند، جوهر حیات انسان هستند وازآنها عطر حیات و جاودانگی استشمام می شود امٌااین فاشیزم مشربان هستند که با دست اندازی در حریم قداست آنها انسان را نیز از قداست تهی نموده و تنوع خلقت و تکثر ایمانش را بر نمی تابند و با ا شاعهء فاشیزم نژادی- مذهبی حق حیات و زیست را انحصاری می کنند و سوگمندانه اینکه نخست این "کلمات" هستند که محمل باور شان قرار گرفته و سپس با خنجر قساوت آنرا تطبیق میکنند.

تا اینجا دریافتیم که "گفتگو" همان تعامل فکری به کمک "کلمه" بوده و "کلمه" نیز مشعر به "اندیشه" است. و "اندیشه" خود نه در ذهن واحد خلوت میگزیند و نه در مکان و زمان معینی متوقف خواهد شد. مأوایش اذهان بی شمار و جامه اش رشد و تکامل پایان ناپذیر است.

حیات و تکامل "اندیشه" بستگی تمام عیار به شخم زدن آن در مزارع ذهنی متعدد دارد و هر زمینه و بستر ذهنی به فراخور توانمندی خویش در پروسهء ایجاد و تکامل "اندیشه" سهیمند.

نه معقول است و نه مطلوب که جریان رشد و نمو آنرا اسیر انحصار و حذف زمینه های متنوع آن بکنند زیرا هر ذهنی به تناسب بر خورداری از قابلیت فکری، حق سهمگیری در ایجاد و تکمیل بنای ساختمان "اندیشه" را دارد.

بنابراین با توجه به طبیعت تکثر و تنوع، زایش طیفها و نحله های فکری متعدد که بعضاً وجوه اشتراک و افتراق را با خود دارند امری طبیعی است. و نمی توان به بهانه تفاوت و اختلاف در دیدگاهها راه گفتگو را  بست و شایسته نیست بخاطر هماهنگی در برداشتها تفاوتها را منکر شد.

انکار دو واقعیت فوق در عرصهء اندیشه و نظر تداعی گرغیت سنگین خود اندیشه و فکر در جامعه ای می تواند باشد.

زیرا هم نظری و اختلاف نظر، همفکری و تفاوت فکری در واقع شیرازهء جریانات و طیفهای فکری موجود در جامعه را تشکیل می دهد. تنوع طیفها و جریانات فکری در جامعه به شکل ظریفانه بر آیند و انعکاس صداها و نگاههای موجود در متن جامعه است که در کسوت و در چوکات فکری نخبگان تؤریزه و وارد جریان تعامل ودادوستد می شود.

به تبع تفاوتها و همگونیهای فکری در انسانها جامعه نیز دستخوش دسته بندیهای  متنوع فکری خواهد بود که در ذاتش پدیدهء میمون و مبارکی است و در پرتو پرمیمنت تعامل و تضارب آراء است که گزینه و انتخاب شایسته ومعقول خلق شده و کشف می شود و بدنبال آن ضریب آسیب پذیری جامعه در انتخاب شیوهء زندگی نیز کمترخواهد شد.

واضح است وقتی سخن از کثرت گرای میرانیم پای جامعهء بالغ و سامان یافته درمیان است زیرا کثرت درهروجهی ازوجوه زندگی انسانها نماد آشکار از مدنیت است. تجربهء اهلی شدن انسان است. مدنیت ضمن اینکه مخلوق و مولود اذهان بیدار و روشن نگراست، خود نیز خالق و پرورش دهندهء جامعه ای بامعیار های اعتدال و عقلانیت است.

تا جایی که تاریخ ساری و جاری جوامع انسانی حکایتگر است، فرهنگ وجامعه مدنی ظرفیت لازم برای تحلیل تفاوتها و تنوعها به "وحدت انسانی" وتکثیر"وحدت انسانی" به شاخه های متنوع و رنگارنگ را دارد.

تجربه ای که خیلی کثیری از جوامع به مدد بکارگیری عقلانیت بیش از پیش آنرا از پشتوانه نظری-عملی برخوردار نموده و به غنایش افزوده اند که در پناه چنین دریافتی زندگی نسبتاً معتدلی را دارند.

البته شاخصه ای که سنگ بنای اصلی حیات چنین جوامع می باشد گفتگو است. که پیش زمینه های آن دگر پذیری، عقلانیت محوری و... می باشد. درچنین جوامعی تصامیم اکثراً برآمده از متن جدال و گفتگو های انتقادی است. اماٌ در جامعه ما "وطنداران مقیم ادلاید" تجربه تصمیم گریها طی پنج  سال گذشته گواه و شاهد بر این مدعا است که "گفتگو" از صحنه و واقعیت زندگی غایب است. زیرا تصمیم سازان جامعه با "کلمه" بیگانه بوده و هستند. در کویر ذهن شان گلبوته های "کلمات" جرأت روییدن ندارند. نه تنها خود که کلیت جامعه را نیز در فراق "کلمات" حقیر نگهداشته اند.  بین جامعه و "کلمه" فاصله ای به تمامت هستی جهل ایجاد کرده و میکنند تا در غیبت انسان سوز آن "کلمه" حاکمیت نفسانی خود را توجیه و مشروعیت بخشند.

جامعه ما در فقدان "کلمه" با فراق سنگین ووحشتناک "فکرواندیشه" دست به گریبان هستند و بهمین خاطر هرروز سبکتر می شود و بی وقارتر.

جامعه ظاهراً کالا و نماد مدنیت را به تن دارد، سفره مملو از مظاهر پیشرفت است، دقایق، لحظات وشب و روزاز منظر ابزار مدنی به شمارش گرفته می شود، تنش از بندگی در بارگاه ارباب مصالح و تکنولوژی فربه شده و نزدیک است از تورم بترکد.

اینها همه در زندگی اعضاء جامعه حضور دارد وچه حضور پررنگی اما خود از خویشتن تهی اند، بی وزن اند. و از حضور در متن زندگی مدنی غایبند، پرند اماّ تهی هستند. زیرا با "کلمه وفرهنگ" نسبتی ندارند و آندورا که یکی هستند در پستوی غربت ونسیان به زنجیرش کشیده اند.

نمی گویم لال هستند و فرهنگ را بر زبان نمی آورند، خوب هم برزبان جاری می کنند و تازه برای پاسداری از آن انجمن و انجمنهای نیز دارند، اما در عرصه فرهنگ و بنامش نظامگیری، حدیث نفس سرای، خرافه پروری و منطقه گرای و ... میکنند و همهء این وقاحتها را نیز بنام خود فرهنگِ بیچاره میکنند.

به فرهنگ از زاویهء کاملاً غیر فرهنگی قدرت، سیاست و سود جویی می نگرند و چنین است که هم خود حقیرند وهم آنرا بر جامعه تحمیل میکنند.

عزت جامعه در پرتوار شگذاری و ارزشی نگری به فرهنگ آن محفوظ است. کاملاً خردمندانه است که از زاویه فرهنگ به مقوله های چون قدرت، سیاست و… نگریسته شده و آنها را در مجرای انسانی و منطقی اش هدایت نمود، اماّ اگر بنا شود "که در جامعه ما چنین است" فرهنگ تابع مقوله های فوق قرار گیرد فاجعه است، و آفت است که خرمن عزت و حرمت جامعه را به آتش می کشد. چرا چنین است؟

با تأسف باید اذعان کرد که ذهن و ضمیر جامعه، مدیران آن و حتا فرهنگیانش هیچگونه انس و الفتی با پدیدهء "گفتگو" ندارد زیرا هنوز با منبع آن "اندیشه وتفکر" رابطه غریبانه دارند.

تا خلأ جریان سنّت اندیشه و تفکر حداقل در میان فرهنگیان پرنشود نابسا مانیهای موجود در عرصهء عمومی جامعه افزون خواهد شد و روشن است که پریشانی و ذهنیت پر اضطراب عموم جامعه نشان از خنک خوردگی مغز آن یعنی فرهنگیان دارد.

زیرا تعامل در بستر عمومی جامعه باز تاب و آینه دار نوعیت آن در میان نخبگان، آفرینشگران و خداوندان اندیشه و فکر و فرهنگ است.

ادبیات، منطق و گفتمان اندیشه گران و مدیران جامعه شیوهء تعامل را در سطح عمومی نیز نهادینه نموده و یا اینکه به جریان غالب داد و ستد تبدیل میکند.اماّ گفتمان موجود میان فرهنگیان انجماد و مطلق نگری است. سایه ستبر و سنگین جزمیت افق نگاه فرهنگیان را احاطه نموده وبر مدار عدم و نیستی می چرخند. بدین معنا که هرگونه تفاوت و اختلاف فکری، نشانه تضاد و دشمنی انگاشته شده وکوچکترین چشم انداز "گفتگو" منتفی است. ابراز و اظهار علاقه به "گفتگو" در چنین فضای به معنای دست کشیدن از خاستگاه های فکری است.

وجه دگر این کژمداری انکار واقعیت "گفتگو" میان همفکران است. همفکری و همنظری در جامعه فرهنگیان بمعنای تعطیل عقول وبرنتابیدن ابتدائ ترین تفاوتهای فکری است.

همفکری بمعنای ختم گفتگو و آغاز روند غیر عقلانی ِتقلید و تعبد محض است، استیلای روحیهء جمود و خمود بر کوشش و تلاش فکری است، سیطرهء نفسانیت بر عقلانیت است، تسلط احساسات و عواطف بر اندیشه ورزی و خرد ورزی است. و متأسفانه هردو روی این سکه واقعیت زندگی فرهنگیان محترم را می نمایاند.

فرهنگیانی که در غیبت "اندیشه" و حضور"نفسانیت" همه چیز را مسخ نموده اند، و هنوز عاجزند مرز بندیی بین "احساس" و "اندیشه" تفاوت میان "عقلانیت" و "نفسانیت" تلفیق بین "همفکری" و "دگراندیشی" و تفکیک "تفاوت فکری" با "تباین فکری" را درک کرده، فهم کنند و بپذیرند و نیزآنرا زندگی نموده و به تجربه بگیرند تا در سایه تجربیات ذهنی و عملی اینها جامعه نیز صاحب رویکرد عزتمند شود.

وضعیت مدیران اجرای و حافظان فرهنگ جامعه نیز بدتر و سیاه تر از فرهنگیان است و هیچوقت ایمان و باور به "گفتگو" نداشته و ندارند و تازه شخصیت حقوقی شان زاییده چانس باد آورده ای است که از تعامل غفلت فرهنگیان ازیکسو و پریشان خاطری ِجامعه از طرف دگر ناشی شده و هنوز هم ادامه دارد.

غفلت، پراکندگی، فتدان اندیشه و عقلانیت از طرفی، پریشان حالی، گله وار زیستن و اطاعت قبیله گرایانه از دگر سو موجب شده است زالو صفتان جامعه را نمایندگی کنند و برمسند عزت آنها تکیه زنند که کوچکترین احترامی به "گفتگو" ندارند.

طاعون گفتار و کردار ناموزون شان هیچ سجع و قافیه و جایگاهی برای یک گفتمان ناب فکری-فرهنگی باقی نگذاشته است.

"کلمات" از دست اینها به ستوه آمده اند، گلواژه های فرهنگ از سموم انفاس شان خشکیده و آینه های وجدان جامعه از زنگارهای ریا و تزویر اینها در خلوت خود شکسته و آب شده اند.

و همهء اینها خبر از نبود "گفتگو" میدهد. گفتگوی که در آن "کلمات" مسیر واقعی خود را پیدا کرده و طی کنند و در نهایت در خدمت آفریدگاران "تفکر" قرار گیرند. تفکری که "عقلانیت و وحدانیت" رمیده و ربوده شده را به جامعه بر گرداند و فاصلهء بین جامعه و عزّت را با نخ "کلمه و اندیشه" رفو کنند.

این درمان بعهدهء فرهنگیان محترم است، اماّ گام نخست در این راه خانه تکانی ذهنی خود شان است که با این کار فاصله های موجود بین خود و پدیدهء "فکرواندیشه" را کم کرده و نگاه ها را از غبار دگماتیزم  پاک کنند و سپس کسوت عزت و کرامت را هم خود برگیرند و هم به جامعه عرضه کنند. چنین باد.

                                                                     (۲۳/۰۶/۲۰۰۷)

 

مصاحبه  (مختص فصلنامه)

مصاحبه با  محمد کاظم کاظمی - شاعر، نویسنده و پژوهشگر افغانستانی

 

فرهنگ وادب در فراخنای تاریخ , بستر آفرینش افتخارات بیشماری مختص صاحبانش بوده است. در حفظ، ارتقاء، ترویج و تعدیل فرهنگ ها, زبان رول حیاتی داشته و دارد. غنامندی زبان ، ادبیات و فرهنگ در حقیقت حاصل تلاش های آگاهانی بوده است که در طول تاریخ فریادهایی را که از تفکر و اندیشه نشأت گرفته، با آثار و قلم نیکویشان در پهنای گیتی به یادگار مانده اند.اینک "سخن نو" درراستای  ارج دهی  و قدردانی از زحمات شایسته و قابل تقدیرنخبگان و پیشکسوتان افغانستانی که نقشی بس حیاتی و ماندگار در فرهنگ و زبان این مرز و بوم داشته اند، بخشی را تحت  عنوان "معرفی نامه" در فصل نامه اختصاص داده که به  معرفی  خبره گان و فعالان در راستای هنر، ادبیات، فرهنگ ، موسیقی و غیره  می پردازد.

 

لذا در اولین شماره به معرفی  یکی از فرهنگیان سرشناس و زحمت کش کشورمان پرداخته ایم که جامعه ی فرهنگی ما چه در داخل و چه در خارج ازکشور با آثار ارزنده ی این شاعر و نویسنده ی عزیز آشنا هستند و  آثار گرانمایه او نقش موثری در فرهنگ و ادبیات کشور ما داشته است.  طی مصاحبه تیلیفونی که با ایشان داشتیم  به معرفی وی چنین پرداختیم:

 

 سخن نو:  خواهشمندیم که از خود و خانواده تان شناختی به خوانندگان مجله ی ما ارائه دهید.  

 

کاظمی: متولد سال 1346 خورشیدی هستم  یعنی حدود چهل سال پیش در هرات. بعد از آن در دوران کودکی به کابل کوچ کردیم. دوران مکتب را تا صنف دوازده  در کابل سپری کردم.بعد از آن بخاطر وضعیت خاص کشور و به این دلیل که غالبا مردم ما از مملکت به اطراف و اطناف دنیا مهاجر می شدند,ما هم به کشور ایران مهاجر شدیم.از همان سال به بعد تا بحال یعنی از حدود سال 1363 در مشهد زندگی می کنم.بخشی از تحصیلاتم را در رشته ی مهندسی ساختمان در مشهد به پایان بردم. ولی در عمل وارد حوضه ی فعالیت های ادبی و فرهنگی شدم و از تحصیلاتم در زمینه ی مهندسی چندان استفاده ی جدی نشد. البته من از این وضعیت ناراضی نیستم.حدود 15 سال است که مشغول فعالیتهای ادبی و فرهنگی شدم از نوع روزنامه نگاری , ارتباط با بعضی از نشریات  و محافل انتشاراتی و نوشتن و تحقیق و پژوهش در حوزه ی ادبیات.در سال 1374 ازدواج کردم  وهمسرم خانم زینب بیات هستند و دو دختر به نامهای ساره هفت ساله , مریم سه ساله دارم.  

 

سخن نو: آیا همسر و فرزندانتان هم در فعالیت های فرهنگی شرکت دارند؟

 

آقای کاظمی: بله, البته فرزندان هنوز به سنی نرسیده اند که ما بتوانیم جدی قضاوت کنیم ولی دختر بزرگم ساره که هفت ساله است در فعالیت های هنری مخصوصا نقاشی یا رسامی استعداد ویژه ای دارد. همسرم نیز همچنان که خود شعر می سراید و دیگر کارهای ادبی می کند, در فعالیت های مطبوعاتی یعنی در رادیوی برون مرزی مشغول به کار هستند و تهیه کننده ی رادیو هستند.

 

سخن نو: خانواده ی شما تا چه حد در پیشبرد اهداف و فعالیت های فرهنگیتان سهیم بوده اند؟

 

 کاظمی: خانواده من نقش موثری در پیشبرد اهداف و فعالیت های من داشته اند. از قدیم خانه ی  ما خانه ی بحث و کتاب خواندن و نشریه و مشاعره و فعالیت هایی از این نوع بوده است.خانواده ی ما اهل صدر و علم بوده اند  چنانکه از ما چهار برادر که در افغانستان رشد کردیم هر چهار نفر به تحصیلات عالی رسیده اند و این بخاطر این بود که در محیط علاقه مند به مطالعه بار آمده بودند.  بعد از آن که ازدواج کردم , خوشبختانه این وضعیت ادامه پیدا کرد و محیط خانواده ی ما غالبا یک محیط فرهنگی بوده و نوعی آرامش برای من داشته است که  بتوانم به فعالیت ها ی فرهنگی خود ادامه بدهم. مخصوصا اینکه از لحاظ دغدغه های معیشت هم کم و بیش بدلیل وضعیت خاص خانوادگی کمتر در فشار بودیم.ما هر دو نفر شاغل هستیم و این تا حدودی سنگینی بار زندگی را تقسیم می سازد واین خودش زمینه ای شده است که من بهتر کار کنم.

 

 

سخن نو: لطف کنید شناخت بیشتری  در مورد فعالیت های فرهنگی و ادبیتان ارائه دهید.

 

کاظمی: عرض کنم که من در این ده تا دوازده سال اخیر کلا مشغول فعالیت های ادبی بودم . دفتری بنام دفتر ادبیات افغانستان تاسیس کرده بودیم که کارهای ادبی برای افغانستان  در آن انجام می دادیم و حاصل کار آن چندین کتاب در زمینه ی شعر و داستان از افغانستان بود.بعد از آن با تاسیس نشریه ی " در دری" , بعد از یکسال به آن نشریه پیوستم و جزء هیات تحریه ی آن نشریه بودم و تابحال مسئولیت ما در نشریه ی خط سوم که شکل تغییر یافته ی "در دری" است ادامه دارد.گذشته از آن در سال های اخیر با بعضی از مطبوعات ایرانی  و بعضی از رسانه های دیگر مهاجرین ما در دیگر جاهای دنیا نیز سر و کار داشتم.کار عمده ی من در این چند سال اخیر تألیف و ویرایش و امور فنی کتاب هایی بود که برای افغانستان چاپ میشود..علاوه بر آن چند مجموعه ی شعر چاپ کردم.یکی کتاب "پیاده آمده بودم " و دیگری" قصه ی سنگ و خشت" و سه کتاب تحقیقی در زمینه ی شعر و مسائل زبان فارسی مثل کتاب "روزنه" که یک مجموعه ی آموزشی شعر است و کتاب" شعر پارسی" و کتاب دیگری بنام "همزبانی و بی زبانی". در این یکی دوسال اخیر من مشغول فعالیت هایی درباره ی شعر بیدل بودم یعنی برگزیده ای ازآثار عبدالقادر بیدل را فراهم کردم و ودریک حجم نسبتا مطلوب و با کیفیت گنجاندم که انشالله مورد پسند دوستان واقع خواهد شد که در حال آماده شدن است. کتاب دیگری درباره ی بیدل در دست دارم وگذشته از اینها مجموعه ی وسیع و گسترده ای از مردم ما که در ایران چاپ می شود را ویرایش کردم.یکی از عمده ترین فعالیت های ما در این سالها ویراستاری بوده است. این ویراستاری تقریبا تابحال ادامه دارد که از بین کتاب هایی که من ویرایش کردم میتوانم" افغانستان در پنج قرن اخیر" مرحوم فرهنگ را اشاره کنم, "نقد بیدل" استاد سلاح الدین سلجوقی و کتاب" سرگذشت یتیم جاوید واخلاق نیکو مخوص" با تر جمه های استاد سلاح الدین سلجوقی و" آثار هرات استاد خلیل الله خلیلی" و یک تعداد زیادی از کتاب های شعر و داستانی که در این سالها در افغانستان منتشر شده است و بعضی از متون ادبی و تاریخی.

 

 

سخن نو: موقعیت  زندگی  و فعالیت های فرهنگی خویش را درایران چگونه ارزیابی میکنید؟آیا سختگیریهایی که نسبت به مهاجرین افغانی در ایران صورت می گیرد زندگی و موقعیت فردی شما را هم تحت تاثیر قرار داده است؟

 

 کاظمی: به یک مبنی تاثیر گذاشته به این خاطر وقتی که آدم دغدغه ی مهاجر بودن و محدود بودن را در یک کشور دارد و با آزادی تمام نمی تواند هر کاری که خودش خواسته بکند و همواره این دغدغه برای او وجود داشته باشد که با سختگیریهای اداری مواجه شود , قاعدتا آرامش خاطر تا حدودی از او صلب می شود. منتها آن سختگیریهایی که بهرحال برای عموم مهاجرین ماست خصوصا کسانی که مشغول فعالیت های فیزیکی مثل کارهای ساختمانی هستند, برای ما که اهل قلم بودیم کمتر بوده است.چون ما در یک کشور همزبان و دارای یک جماعتی از اهل شعر و ادبیات و فرهنگ بسر می بریم. طبیعتا رفتاری که با یک کسی از اهل قلم می کنند کم و بیش نه صد در صد متفاوت است . در واقع مضایغ و تنگناهایی که برای عموم مردم وجود دارد, برای یک فردی که سر شناس هست و جامعه ی ادبی ایران او را می شناسد ,شاعرها و نویسنده های مملکت او را می شناسند,کتاب های او چاپ می شود و کم و یش آثار او را می خوانند, این مضایغ کمتر بوده است.منتها ما در کنار خودمان همواره سختی های بسیار زیاد و شدید  مهاجرینمان را دیدیم  و این در شعرهای من کم و بیش انعکاس پیدا کرده است.

 

سخن نو: آقای کاظمی چون از شعر و ادبیات سخن گفتید ودر مجموع تخصص خود شما هم در ویرایش و شعر و ادبیات است و در این راستا شعر و ادبیات وویرایش جامعه ی فرهنگی افغانستان از مزایای آن برخوردار بوده است.در خصوص شعر تعریف خود شما از شعر چیست؟     

  

کاظمی: واقعیت هم همین است که شعر را نمی توانیم به صورت عموم تعریف کنیم.باز هم تعریفی که یک منتقد از شعر می کند فرق می کند و کسی که منتقد است از بیرون با شعر مواجه می شود و آن شعر را با یک سلسله اجزا و عناصر تجزیه می کند مثلا تعریفی که معروف است شعر رستاخیز زبان است و یا رستاخیزی است که در کلمات رخ می دهد و شاعر کاری می کند که زبانش از حالت عادی خارج شود. منتها برای کسی که شعر می سراید در لحظه ی سرایش هیچ تعریفی بر نمی تابد فقط یک حس و حال لحظه ای و ناگهانی است  که به سراغ ما می آید و دوباره تکرارن نمی شود. یعنی یک حسی است که می آید و بعد غیب می شود و اگر درآن لحظه توانستی از آن حس استفاده کنی. یک اثر هنری آفریدی و در آن لحظه موقع سرودن شعر هیچگاه نمی توانی به  مقتضای آن تعاریف عمل کنی یعنی فکر کنی که بر اساس ین تعریف  مثلا شعر دارای چه چیزهایی است و باید به آنها عمل کنیم.یک مقدار زیادی روند ناخودآگاه دارد و اگر خواسته باشیم بصورت خودآگاه عمل کنیم شعرمان تصنعی و ساختگی از کار در می آید به همین ملاحظه است که در مقام سرودن نمی توانم شعر را تعریف کنم ولی در مقام نسخ کردن و ارزیابی کردن فکر می کنم همین که دکتر شفیعی می گوید:شعر رستاخیزی است که در کلام رخ می دهد شاید مناسبترین تعریف باشد.

 

 

 

 

سخن نو: جایگاه شعر را در حفظ  زبان و فرهنگ یک کشور، چگونه ارزیابی می کنید؟

 

 کاظمی: واقعیت امراین است که ما زبان را به کمک همین شعر حفظ کردیم.شعر زبان را رسمیت می بخشد به این معنی که بسیاری از کلمات وقتی وارد شعر می شوند ما آنها را جدی می گیریم و جزء کلمات زبان خود تلقی می کنیم.از اینکه بگذریم ما بسیاری از آموزشهای مربوط به زبان را یعنی آموختن زبان را به کمک متون شعری کهن خود یاد می گیریم واین بسیار موثر است یعنی می توانیم بگوییم متون ادبی و آموزشی ما شعر است واین باز کمک دیگری است. جدا از اینکه وقتی آدمی به یک زبان خاص, شعر می سراید, در آن زبان احساس قابلیت و قدرت و توانمندی می کند  و حاضر نیست این زبان را به راحتی از دست بدهد چرا که زبان دیگرتنها کاربرد داد و ستد و گفتاربرای او ندارد بلکه یک کارکرد هنری هم برای او دارد.من این را به اینصورت بیان می کنم که ما اگر خواسته باشیم یک نیاز معمولی و روزمره ی خود را بیان کنیم شاید بتوانیم به هر زبانی این کار را انجام دهیم ولی وقتی شعر میسراییم , این دیگر از یک نیاز معمولی متفاوت است و برای نیازهای برتر است.بنابراین در شعر یک نوع احساس برجستگی می کنیم که حاضر نیستیم به زبان دیگری بیان کنیم.بنابراین این شعر است که لاجرم مارا بسوی زبان مادریمان سوق می دهد.

 

 

سخن نو: تعریف شما از شعر سپید چیست و در مورد قضاوت مرحوم اخوان ثالث در مورد شعر سپید  چه نظریه ای دارید چنانکه ایشان این غالب شعری را شعر نمی دانند و یا نمیتوانند شعر محسوب کنند؟

 

کاظمی: به نظر من شعر سپید شعری است که همه ی ویژگی های شعر را دارد تنها چیزی که ندارد وزن عرضی است که شعر کهن و نیمایی دارد.این چنین شعری را می توانیم شعر سپید بگوییم.منتها باید شعر باشد یعنی از لحاظ تخیل و عاطفه و مهارت های زبانی خلاء وکمبودی وزن را جبران کند.

 

در مورد قضاوت مرحوم اخوان ثالث  در مورد شعر سپید باید بگویم ایشان نه اینکه مطلقا بگوید شعر سپید,  شعر نیست بلکه میگوید همه چیزهایی که ما از شعر انتظار داریم شعر سپید ندارد. یعنی شعر سپید ممکن است تخیل داشته باشد ولی آن احساس ترانگی و موسیقی را در شعر حس نمی کنیم.اومیگوید:چون با موسیقی عادت کردیم و انس گرفتیم  همیشه انتظار داریم که شعرمان با نوعی موسیقی همراه باشد که این موسیقی دردیگر غالب های شعری هست ولی در شعر سپید نیست.برهمین اساس اخوان بعد از یک دوره شعر سپید گفتن  از این نوع شعر دیگرکناره گیری می کند. ولی واقعیت امر این است که ما این نظر اخوان را بعنوان کسی باید بپذیریم که با شعر کلاسیک یا شعر کهن ما عادت داشته است واصلا در جوانی قصیده سرا بوده است و طبیعتا چنین شخصی  آنقدر با وزن شعر عادت داشته است که نمی تواند شعر بی وزن را بپذیرد.ولی کسانی دیگرمثل احمد شاملوکه با متون قدیم سر وکار نداشته وبه آن صورتی که اخوان شاعر زبده ی شعر کلاسیک بوده , اونبوده است , بنابراین شعر و وزن برای اوبسیار مهم نیست. من در اینجا تصور می کنم این به طبیعت افراد بستگی دارد که شعر موزون را می پسندند یا شعر بی وزن.مثلا برای خود من شعری که بدون وزن باشد آن چنین اثری را بر من نمی گذارد که یک شعر موزون می گذارد.واین شاید برای من اینطور باشد و برای دیگر افراد نباشد.

 

سخن نو: چه عواملی باعث شده است که شما در شعرهایتان دردهای اجتماعی جامعه را بیان کنید؟

 

 کاظمی: عرض کنم یک مقدار مربوط به وضعیت خاص مملکت وجامعه ی ماست که همیشه دچار ودرگیر بوده است.طبیعتا وقتی یک شاعر خواسته باشد برای مردم شعر بسراید ناچار از این درگیری ها و مشقت ها شعر می گوید.یک مقدار مربوط به طبیعت شخصی و پرورش خانوادگی ما می باشد.در مجموع خانواده ی ما خانواده ای نسبتا دارای اضافه مسئولیت بوده اند یعنی از قدیم  پدر کلان و پدرم درگیر فعالیت های سیاسی و اجتماعی بوده اند و همیشه سعی می کردند نقش موثری در جامعه داشته باشند  و انسان های درگیر با مسائل بوده اند و این درگیری با مسائل به ما هم سرایت کرده وما هم از وقتی که وارد اجتماع شده ایم همیشه با مسائل روز مرتبط بودیم  و بی تفاوت و انسانی که فقط به زندگی شخصی خود فکر کند نبودیم و این را هم مدیون نوع پرورشی هستم که در خانواده ی ما حاکم بود وتا حدودی این تعهد و احساس مسئولبیت در خود من هم دیده می شد. وضعیت مملکت ودردهای اجتماعی جامعه ما را وادار میکرد که اگر تعهدی هم نداشتیم بنابر ضرورت والزام باید داشته باشیم.و این دو مورد بود که شعرهای مرا درگیر با مسائل اجتماعی می کرد. می توان گفت تقریبا هیچ شعری ندارم که با موضوعی کلنجار نرفته باشم.

 

 

سخن نو: شما اشاره کردید که در زمینه ی مهندسی تحصیل کرده بودید.چه باعث شد که شما از بخش مهندسی به بخش ادبیات وارد شوید که تفاوت عمده ای با هم دارند؟

 

کاظمی: واقعیت امراین است که درمن هر دو علاقه بود منتها کم کم این علاقه در من پررنگ تر شد و دیگری کمرنگ تر.یکی از دلایل پر رنگ تر شدن آن , احساس نیازی بود که در جامعه ی ما به این نوع کار می شد.من احساس می کنم ما در حوضه ی ادبیات, نیازمندی خیلی شدیدتری داریم نسبت به به حوضه ی مهندسی.نه اینکه آن کار , کار مفیدی نباشد چه بسا خودمان در خانه ای زندگی می کنیم که یک مهندس آن را ساخته است منتها فعلا ما یک اولویت هایی داریم به این معنی که در حوضه ی  امور فنی و مهندسی کسانی هستند که آن کار را بکنند و اگر خود نداشتیم می توانیم نیرو از خارج بگیریم منتها در حوضه ی ادبیات ما نسبتا فقیر هستیم خصوصا در این سالها آنقدر  کم تعداد بودیم که اگر میدان را خالی می گذاشتیم کسی نبود پر کند و واقعا این کارها لنگ می ماند تا انجام شود.مثلا فرض کنیم  اگر من کتاب" افغانستان در پنج قرن اخیر" را ویرایش نمی کردم این کتاب همچنان پر غلط و با کیفیت  نامطلوبی  که در چاپ های اول خود داشت چاپ میشد با اینکه کتاب ارزشمندی از لحاظ تاریخی است و همچنین بسیاری از کتاب های دیگر.مثلا فرض بداریم که اگرمجموعه ی آموزشی شعر روزنه را نمی نوشتم در این 10 تا 12 سال دیگر این کتاب نوشته نمی شد چنانکه تابحال هم نوشته نشده است.ولی در حوضه ی فعالیت های مهندسی چه بسا این کارها پیش میرفت و هیچ مشکلی ایجاد نمی شد.این بود که ما بیشتر احساس نیاز واهمیت را درک کردیم.گذشته از اینکه ذوق و سلیقه ی من هم بیشتر در این کارها انس دارد.

 

 

سخن نو: نقش فرهنگیان ما را در خارج کشور,در پیشبرد اهداف کشور چگونه ارزیابی می کنید.

 

 کاظمی: واقعیت این است که ما باید محیط خارج کشور را باید یک سکوی پرش برای کار جدی در افغانستان بدانیم.یعنی موقعیت مهاجرت برای ما باید محیط فرا گرفتن دانش و مهارت ها و همچنین آشنا شدن با جهان و کسب امکانات   مادی و معنوی  برای ساختن فردایی بهتر برای افغانستان باشد. اگر مهاجرت به این نیت برای ما باشد و یا حداقل برای یک تعدادی از ما به این هدف تبدیل شده باشد مسلما برای کشور ما سودبخش است.متاسفانه بسیاری از مهاجرین ما بدلیل اینکه از فقر و مشکلات و بدبختی گریختند و به کشورهای دیگر مهاجرشده اند. بیشتر در این فکرند که حداقل یک زندگی ساده و مختصری برای خود و خانواده ی خود سر وسامان بدهند و توقعی بیشتر از این ندارند.طبیعتا این نوع مهاجرین در آینده ی نه چندان دور در جامعه ی میزبان هضم می شوند و آنها انگیزه ی زیادی به بازگشت به کشور ندارند.منتها یک عده کسانی هستند که واقعا علاقه مند به کار در داخل افغانستان بوده اند و چون برایشان مقدور نشد, سعی کردند در جایی دیگر این کار را به نحوی که ممکن است انجام دهند و حاصل آن را به داخل کشور بفرستند و یا اینکه خودشان بصورت قویتر و غنی تر شده ای به کشور برگردند.اگر بین مهاجرین ما حداقل پنج فیصد یا ده فیصد به همین صورت به کشور برگردند برای کشور بسیار مغتنم خواهد بود, چرا که ما واقعا در داخل کشور فقیر هستیم.من, خودم در ایران شاهد آن بوده ام که هر که در ایران از نظر فرهنگی و تحصیلات رشد کرده است با بازگشت به افغانستان مظهر خدماتی بوده است.البته کشور هم باید این آمادگی را برای پذیرش مهاجرین از لحاظ و جوانب مختلف فراهم کند.

 

سخن نو: فضای فرهنگی و ادبی را  بین مهاجرین در ایران چگونه ارزیابی می کنید؟

 

کاظمی: شاید بتوانیم بگوییم مساعدترین جو برای رشد فعالیت های ادبی در یکی دو دهه ی اخیر محیط بین مهاجرین در ایران بوده است. ما در اینجا مرکز پرورش و تولید نیروهای ادبی در ایران داشتیم .غالبا کسانی که در جاهای مختلف دنیا سرشناس هستند از جمله کسانی هستند که در ایران رشد کردند.خوشبختانه ما در ایران مجامع بسیار مستدام و پایداری داشتیم که شاید نظیر آن در جای دیگر نداشتیم مثلا ما در مشهد در مرکز موسسه ی "در دری "یک جلسه ی شعری داریم که حدود ده سال است بلاوقفه هر هفته برگزار می شود ومن فکر نمی کنم در بین مهاجرین ما در دیگر کشورها حداقل یک محفل شعر باشد که حدود ده سال توسط  بیست تا سی نفر اداره شود و موارد دیگری هم در قم و تهران داشتیم.

 

خوشبختانه ما در ایران از یک خوش توفیقی و یا خوش اقبالی برخوردار شدیم و آن هم همزبانی با جامعه ی میزبان بوده است و این چیزی است که مهاجرین ما در دیگر کشورها از آن محروم بوده اند و ما باید از این موقعیت به نحو احسن استفاده کنیم.

 

 

سخن نو:آیا شما قصد بازگشت به افغانستان را دارید؟

 

 کاظمی: من قصد بازگشت به وطن را از سال های سال داشتم یعنی من هیچ وقت بعنوان یک مهاجری که بازگشت نداشته باشد به ایران نیامدم.به مجردی که پیروزی اول اتفاق افتاد در سال 1371 از اولین کسانی بودم که به کشور برگشتم ولی بدلیل شرایط و وضعیت نامساعد ی که در انجام فعالیت های فرهنگی روبرو شدم و از طرفی دیگر وابستگی هایی از لحاظ خانوادگی و شغلی در ایران پیدا کرده بودم که مانع بازگشت ما تابحال شده است  و من امیدوارم که این موانع برای همیشه ادامه پیدا نکند و بتوانم در آینده ی نزدیک به کشور برگردم.منتها من در اینجا حداقل سعی کردم با فعالیت های ادبی برای افغانستان خودم را تسکین بدهم .غالب کار من در حوضه ی کتاب و ویراستاری مربوط به افغانستان است وحاصل کار من غالبا به افغانستان منتقل می شود.برای مثال مطالبی درباره ی متون درسی افغانستان نوشتم که در کتاب های درسی افغانستان کاربرد دارد.کتابی بعنوان روزنه نوشتم که برای شاعران جوان بدرد می خورد. کتاب دیگری بنام همزبانی و بی زبانی نوشتم  که برای اصلاح زبان فارسی افغانستان بدردبخور است.کتاب هایی که ویرایش کردم مثل افغانستان در پنج قرن اخیر, دیوان استاد خلیل الله خلیلی و کارهایی از این نوع که مصرف داخلی دارد.

 

 

 

سخن نو: آیا در برنامه های داخل کشور هم سهم گرفتید و آیا برنامه ها و پیش زمینه هایی دارید که در داخل کشور پیاده کنید؟

 

کاظمی: من کلا در چند سال اخیر از فعالیت های اجرایی و مسئولیتی دوری گزیده ام.یعنی علاقه مند نبودم که فعالیت های تشکیلاتی و گروهی را شروع کنم بخاطر اینکه استعداد و توانایی خود را در کارهای شخصی و نوشتنی بیشتر می دانم. از این لحاظ به فکر ایجاد یک تشکیلات و یا کادر اداری در داخل کشور نبودم و فکر نمی کنم در من این توانایی باشد.من بیشتر توانایی در نوشتن دارم  ودر این سال ها هم بیشتر مشغول این کار بودم و در آینده هم فکر می کنم همینطور بصورت فردی در نوشتن فعالیت خواهم کرد. کارهای تشکیلاتی و یا گروهی برای افرادی مناسب است که توانایی کارهای گروهی را دارند.به این لحاظ در پاسخ شما می توانم بگویم که کار برنامه ریزی شده  و یا مشخصی بصورت گروهی در داخل افغانستان در نظر ندارم.

 

 سخن نو: درمورد پناهندگی به کشورهای غربی چه نظر دارید؟

 

کاظمی: واقعیت این است که من هیچگاه این آرزومندی را نداشتم مگر اینکه وضعیت اجتماعی و معیشتی در ایران آنقدر سخت شود که نتوانم تاب بیاورم و در آنصورت هم گزینه ی بعدی افغانستان است نه جوامع غربی.آنهایی هم که به این کشورها مهاجر شدند از روی اظطرار و ناچاری رفتند و به نظر نمی آید که از روی دلخوشی رفته باشند.چرا که نوع کاری که ما می کنیم نیاز به یک جامعه ی مخاطب و همزبان دارد واین چیزی است که در جوامع غربی برای ما میسر نمی شود.برای مثال در ایران من بسیار با احترام در بین جماعت اهل ادب ایران زندگی می کنم.بسیاری از مخاطبان شعر ما جامعه ی ایرانی است.کتاب قصه ی سنگ و خشت من در طی یکسال سه مرتبه چاپ شد و غالبا هم مخاطب ایرانی آن را خرید.از این لحاظ برای من بسیار جذاب و جالب است که ما چنین کسانی در اینجا داریم که مخاطب و مشتری کلام ما هستند .

 

گذشته ازآن کارهایی که می کنم در ایران امکانش بیشتر است مثلا تصور کنید یکی از کارهایی که می کنم ویراستاری است و ویراستاری کتاب هایی را می کنم که در ایران چاپ می شود و به زبان فارسی است.علاوه بر آن کتا ب های بسیاری از دوستان ایرانی را ویرایش می کنم که در کشور های دیگر برایم این کار مقدور نیست.در برنامه های آموزشی شعر تدریس می کنم.کلا زمینه ی فعالیت هایی که من آن ها را دوست دارم  در کشورهای غربی برایم مقدور نمی باشد اگر هم باشد در یک پیمانه ی بسیار محدود در بین مهاجرین می باشد که مهاجرین هم درصد اندکی از ادبیان ما را تشکیل می دهند.علاوه بر آن موقعیت های فرهنگی بهتری در اینجا برای ما فراهم می شود نسبت به کشورهای دیگر.گذشته از اینها برای نسل آینده ی ما که می خواهیم با زبان فارسی  و فرهنگ و آداب و رسوم  و عقاید و مذهب ما بار بیایند, در کشورهای اروپایی آنچنان تضمینی وجود ندارد.به همین لحاظ  رفتن به کشورهای غربی برایم گزینه ی مطلبوبی نبوده است هر چند که بسیاری از اقوام ما در همان کشورها هستند.

 

 

سخن نو: پیام شما به فرهنگیان مهاجر ما در کشورهای غربی برای پیشبرد اهدافشان چیست؟

 

 کاظمی: البته من همانطور که عرض کردم مهاجرین ما دو هسته هستند یک عده هستند آنچنان که سعدی می گوید:

گلیم خویش بیرون می کشد ز آب                             و آن جهت میکند که بگیرد غریق را                 

 

ولی یک عده کسانی هستند در کشورهای غربی از نسل جوانتر امثال شما که در کشور دوردست, در استرالیای جنوبی مشغول فعالیت های نشریاتی هستید.این کار بسیار مهم و ارزشمندی است.بسیار انگیزه لازم دارد که یک کسی در آن محیط ناهمزبان و با تعداد کم مهاجر, فعالیت های فرهنگی انجام دهند.من تصور می کنم که نسبت به این نسل و این گروه باید یک حساب ویژه باز کرد که در یک محیط کاملا نامساعد مثل استرالیا باز هم فعالیت های فرهنگی و ادبی می کنند.به این گروه من واقعا درود می فرستم و تقدیر می کنم از زحماتشان.در این وضعیتی که ما می دانیم که غالبا با مشکلات زیادی همچون معیشت و ناهمزبانی با محیط  و تناقض های فرهنگی با جامعه ی میزبان دچار هستند ولی در عین حال کار می کنند و مملکت ما به همین عزیزان امید دارد که چراغ فرهنگ افغانستان را در کشورهای مختلف روشن می کنند و ما امیدواریم که این چراغ های پرنور روزی به کشور برگردند.

 

 

سخن نو: احساس نیاز به یک مجموعه ی آ موزشی شعر در افغانستان را تا چه حد ارزیابی می کنید؟

 

کاظمی: احساس نیاز به یک مجموعه ی آموزشی شعر با معیارهای نو و ساده و کارگاهی و سودمند بدون قوانین و پیچیدگی دست و پاگیر قدیم  مرا وا داشت که به تالیف کتاب روزنه که یک مجموعه ی آموزشی شعر است بپردازم.این کتاب با استقبال خوبی روبرو شد چه در داخل کشور وچه در خارج و در جامعه ی ایران هم جای خود را باز کرد.این کتاب تاکنون به سه چاپ رسیده است.

 

سخن نو: وضعیت اجتماعی مهاجرین افغانی را در ایران چگونه ارزیابی می کنید.

 

 

کاظمی: با کمال تاسف عرض کنم وضعیت اجتماعی مهاجرین ما در ایران هیچ وقت خوب نبوده و نیست.مهاجرین ما اینجا با مشکلات زیادی دست به گریبان هستند از جمله مشکل معیشت و کار..تقریبا مهاجرین ما در ایران, حق هیچ نوع کاری را ندارند.مهاجرین بسیاری با سخت گیریهای نیروی انتظامی مواجه می شوند و به اردوگاهها برده می شوند.بزرگترین مشکل ویا می توان گفت ظلمی که بر سر راه مهاجرین ماست محرومیت فرزندان مهاجر از تحصیل می باشد.واقعیت این است که هر کسی در هر جای دنیا باید حق تحصیل داشته باشد.شاید بتوان گفت:

دانش آموزان افغان تنها کودکان دنیا باشند که حق تحصیل ندارند.این یکی از ظالمانه ترین رویدادهایی است که بر مهاجرین ما اتفاق می افتد.چون نسل گذشته که بار خود را بسته و رفته است واگر احیانا با مشکل زندگی خود را سپری می کند به شرایط زندگی خود مستهلک شده است ولی  اگر نسل جدیدی که می خواهد آینده ی کشور را بسازد بی سواد بار بیاید مصیبت بزرگی برای ما خواهد بود.باز مخصوصا در سال جاری مشکلات و سخت گیری  های روی مهاجرین بیشتر شده است و بسیار کم هستند کسانی که از این مشکلات بدور باشند.آنها هم غالبا کسانی هستند که از نظر امکانات مادی در وضعیت خوبی قرار دارند و یا دستشان بجایی بند است از قبیل احزاب و گروهها و دولت وامثال اینها.

 

 

سخن نو: با در نظر داشت حقایقی که گفتید و محرومیت هایی وارده بر کودکان افغان در ایران، چه پیام خاصی به مردم ما که در کشورهای اروپایی و غربی و یا کشورهای آسیای میانه هستند و از هر گونه امکانات و شرایط تحصیلی بهره مند هستند، دارید؟

 

کاظمی: مردم افغانستان در هر کجای دنیا هستند پیوند و ارتباط با یکدیگر را فراموش نکنند و این را به یاد داشته باشند که یک روزی آنها هم در ایران ویا کشورهای مجاور بودند و چه بسا آرزو داشتند که یک روزی از این محرومیت ها نجات پیدا کنند و چه بسا در دل با خود این عهد را داشتند که اگر به یک ساحل امن رسیدند که مشکلات و سختی های زندگی بر سر آنها نبود دست کمک به سوی کسانی که درگیر هستند دراز کنند.ولی وقتی که بیرون می شویم فراموش می کنیم و درگیر یک سلسله مشکلاتی برای خودمان می شویم. مشکلاتی که شاید خودمان برای خود درست می کنیم.به این لحاظ من فکر می کنم که ما نباید این را فراموش کنیم که بین برادران و هموطنان ما کسانی هستند که از نیازهای اولیه ی زندگی خود محرومند و ما وقتی که به نیاز اول زندگی خود رسیدیم حداقل نیاز دوم خود را نگه داریم و سعی کنیم نیازهای اولیه دیگران که در اولویت قرار دارد را بر طرف کنیم.

 

 سخن نو: در جهت حفظ و احیای فرهنگ و زبان در کشورهای اروپایی  که کار بسا دشوارو سختی بر سر راه فرهنگیان ما می باشد، چه نظر دارید؟

 

 کاظمی: من تصور می کنم ما باید بسیار واقع بین باشیم  و شعار پردازی و خیال پردازی نکنیم به این معنی که اگر ما می بینیم که بعضی از مهاجرین ما از لحاظ فرهنگی , آداب و رسوم , زندگی و معیشت در جامعه ی میزبان حل شده اند و چندان علاقه ای هم به بازگشت به کشور ندارند و فرزندانشان هم خوش دارند که در همان محیط و تربیت بزرگ شوند.ما دیگر انرژی خود را صرف این گروه نکنیم چون  چندان سودی  دربر ندارد.فرض کنیم فارسی یاد دادن به بچه ای که وقتی کلان شود نمی خواهد به افغانستان برگردد و با مردم ما هم سر و کار ندارد.یک عده از مهاجرین این چنین هستند.ولی یک عده هستند که دل آنها برای کشور می تپد.ما باید احساس ملیت را در آنها زنده نگه داریم.به نوعی همیشه حس ملی در این نسل ایجاد کنیم.وقتی این حس در او ایجاد شد خودش به دنبال فرهنگ و زبان و هنر و آداب و رسوم خود خواهد رفت.متاسفانه ما بسیاری وقت ها این حس را در فرزندانمان از بین می بریم و بخاطر اینکه ملت و کشورمان تحقیر شدند می خواهیم فرزندانمان را از این تحقیر نجات دهیم.فکر می کنیم باید هویت افغان بودنش را در او مکتوم کنیم چرا که ممکن است احساس حقارت  کند.. این امر برای ما گران تمام خواهد شد چرا که داشتن حس ملی در فرزندانمان می تواند آنان را به سمت فرهنگ و زبان  ما سوق دهد.چنانکه ما کسانی داشتیم که سالها قبل به ایران آمده بودند وحتی شناسنامه ی این مملکت را هم دارند و همه جور امکانات در اختیارشان است ولی چون دلشان برای افغانستان می تپد و در خانواده یشان این حس ملی زنده نگه داشته شده است , به افغانستان بازگشته اند و مظهر خدماتی بوده اند.

 

 

 سخن نو: در اخیر اگر پیام خاصی برای خوانندگان مجله ی ما دارید، لطف کنید ذکر کنید.

 

کاظمی: امیدوار هستم که زمینه های ارتباط بیشتری بین ما مهاجرین فراهم شود و ما بتوانیم برای آینده ی مملکت خدمات بیشتری بکنیم. تنها پیام من این است در هر کجایی از این دنیای خاکی هستیم حداقل بدانیم از کجا آمده ایم و حتی اگر به آنجا برنمی گردیم یاد آنجا را از خاطرمان فراموش نکنیم.